متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

سه سنگ، سکوت

بعداز هفت دختر که زنده بگور شدند من هشتمین  شان بودم که به چال شدم تا زنده به گور شوم.مادر...اشکهایش، نگذاشت پدر تن دهد به آیین کشتن دختران یک روزه...پدر خشمش را هجی می کرد که اگر بفهمند آیین نیاکانم را زیر پا گذاشته ایم؟ سنگسار....انگشت اشاره مادر میان هق هق اش سمت خرابه شهر رفت بگذارش آنجا هروز مخفیانه می روم و شیرش می دهم شنیدم پدر گفت امروز هیچ ، فردا که بزرگ شد چه؟ چه گونه مخفی اش کنیم...اگرمهربان باشد پرنده های سرگردان جلد دلش می شوند و شدند من بزرگ شدم و پدر پیر و باورش شد که می تواند تغییر دهد آنچه که برای تغییر نیافتن آفریده شده بود و هرشب برای اهل آبادی قصه می گفت 

بیرون از خرابه تا چشم کار میکرد گورستان دختران یک روزه بود و بس...من برای هر دختر یک کبوتر زاییدم ...

من قصه پدر شده بودم تا آن روز که کبوترهایم پرواز کردند و رفتند بی اینکه بدانم چرا بغضهایم را روی دوش پدر نوشتم وپدر گفت وقتش رسیده وهیچ نگفت و تند سمت آبادی دوید تا قصه بگوید وگفت و آبادی....سنگ

من از سنگسار آبادی گریختم سمتی که کبوترانم رفتند...

چشمش خونی بود و انبوهی از پر روی شانه هایش ته نشین شده بود می گفت ابرهه ام من که نشناختمش مغروز وپراز حس انتقام می گفت باران سنگ باریده من نمی توانستم که بخندم یعنی حس کردم مجنون است و حرجی به جنون نیست

اما او آمده بود تا پرنده هایی را بکشد که سه سنگ به چنگال و منقار داشتند.او از پرندهایم گفت و سپاه فیل هایش که به باران سنگ کبوترها نابود شد.اهالی در پی ام می آمدند و ابرهه نمی گذاشت که بگریزم او بوی تنم را می خواست که دام سازد برای انتقام و آرامش روح سپاهیانش

ومن کشته شدم و لباسهایم غارت شد...من کشته که می شدم آخرین کبوتر از من زاده شد و پریدو سنگی بر سر ابرهه افکند و ...رفت اگر اورا دیدید از سنگ ودختر چیزی به او نگویید او دارد بغض های مرا می برد تا به خدا برساند

من دختر بودم همین و حق ورود به قصه راندارم...من عشوه بلد نیستم حتی پدر یادش رفت نامی برمن بگذارد مثل آن پدر هایی که نام دختر هایشان را می گذارند: دختر بس، اناربس، شکربس، گل بس، طلا بس و...

موهایم راکسی نبافت...بغض هایم  پاشویه نکردند ومن زنده به گور شدم 

پی نویس:

این حال وهوای نمایش جدید من ومانا بانوست ...برای هر واژه اش هزار بغض را پنهان کردم خدا به خیر کند...من نه یاغی ام و نه...می خواهم نفس بکشم...به خدا این آسمان آنقدر اکسیژن دارد که برای من هم کفایت می کند

متأسفم برای پدرهایی که تن می دهند به تغییر جنسیت جنین تنها برای اینکه میان آبادی سرشان را بالا بگیرند که : پسر من...ای خاک بر...



نظرات 20 + ارسال نظر
ریحانه سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 11:24

پدرم نیمه شب احساس پشیمانی کرد
جای آن قـــــوچ مـرا بـرده و قربانـی کرد
طرح این توطئه را هر دو کشیدند، خدا
سر من بــا پدرم وعده پنهــانـــی کــرد
مادرم گریه نمی کرد ولی چشمانش
برکـــه ذهن مرا غرق پریشانــی کـرد
تیغ با حنجـره ام فاصله ای اندک داشت
خون من فاجعه را این همه طولانی کرد
بر لباس پدرم لکه خــون بود و خـــــدا
آسمان را سر این مسئله بارانی کرد
خون من شسته نمی شد، همه می دانستند
بـاد این شایعه را بــــــــــــرد و خیابـانـی کــــرد
شب به هم دستی یعقوب، خدا یوسف را
از ته چـــــــاه درآورده و زندانــی کــــــــــرد
و خدا نقشه کشید و پسرِ خود را نوح
غرق امواج هراس آور طوفــانـی کـــرد
مرگ مغموم سیاووش به دستور پدر
اولین مرثیه را تعـزیـه گـردانــی کـــرد
آرزوی پــدران کشتن فـــرزندان است
رستم این فاجعه را کاملاً ایرانی کرد

با نظر دوست خوبم جناب سرزمین آفتاب کاملا موافقم خدمت برزگی در راستای آشنایی با شعر مدرن می کشید
منی که شیفته شعر ناب معاصرم به نشانه تسلیم دستهایم را بالا می برم واعتراف می کنم نمره تان 20 است وپیشنهاد می کنم وبلاگ اختصاصی دراین خصوص بزنید که هروقت دلتنگ شدیم معدنی یافت شود ونیاز به جهانگردی نباشد
دست مریزاد ...شوکه شدم

ریحانه سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 11:36

وای خدا من . . .ممنونم . . .

حتمن از این به بعد در(( گفتگو در تنهایی )) غزل و موسیقی

خواهد بود.

تعارف نبود....واقعیت نقل شد...
می شود پاتوقی برای کسانی که دنبال اشعار ناب معاصرهستند
عیب همه سایتهای ادبی اینست که مدیر سایت قدرت تشخیص شعر ناب را ندارداما شما بسیار خوب از پس این کار برمی آید
خودمن مشتری پاپروقرص دکان شعر وغزلم وموسیقی نابم

ریحانه سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 11:47

چرخی بزن این جنازه پایان گیرد
تا مرگ مگر صورت امکان گیرد

چرخی بزن و به گردنم دستی کش
هو هو کن و بر پیرهنم دستی کش

در پیرهنمم عزیز کنعان دارم
یک گله‌ی گرگ داس دندان دارم

در پیرهنم پرنده ها در مشتند
در پیرهنم پرنده ها را کشتند

در پیرهنم آتش و آدم دارم
در پیرهنم فقط جهنم دارم

از شعله‌ی پیچیده به من دور شوید
از فاجعه‌های پیرهن دور شوید

زهر است که از چاک لبم می‌جوشد
خون است که از چشم شبم می‌جوشد

اشکی که به پلک مرد می‌آویزد
قانون غرور را به هم می‌ریزد

می‌گریم و اشک مرد دیدن دارد
سُر خوردن کوه درد دیدن دارد

گریه مردانه می گویند که نا زیبا بود
مرگ من امشب بیا مردانه زیبا گریه کن

دست مریزاد

سمیرا سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 12:17 http://nahavand.persianblog.ir

نوشتارش که چنین دل تنگ و دل پریش باشد چه میکند دیدارش ؟ چقدر غم دارد این روزهای دنیایمان! کاش پدرها و مادرها می دانستند که هر دختر فرشته ای است بی تکرار....دوست دارم ببینم نمایشتون رو...

خدا کند اون روز برسه....خداکند که سعادت نصیمبان شود و..

هر دختر فرشته ایست بی تکرار....محشر بود

مریم سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 14:31 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

خواندم
واژه به واژه را
حرف به حرفش را
بغض به بغضش را
من گم شدم در میان پرهای آن کبوتران جلد گورستان دخترانِ یک روزه
من پیر شدم در میان باورهای آن پدر عصر جاهلیت
من حتی کبوتر شدم و سنگ ریختم بر سر ابرهه
و فیل های دلم را دانه به دانه نفر به نفر از پای انداختم
نه نباید کسی حتی چشمانش به گیسوانم بیفتد
من امانت خدا بروی زمینم
از همون اولیم واژه که خووندمش حس کردم نمایشناۀ تئاتر باید باشه
و چقدر غبطه خوردم با بازیگرانش
و یا آنکه کسی این متن را دکلمه میکند
خوشا به حالش

من وماه سلطان به بازی هستیم
تقدیم شده است به زنده به گورهای جاهلیت عصر معاصر...

مریم سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 14:32 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

یه پُست محشر و کامنت زیبای گل ریحان بلاگستان
مرسی ریحانه جانم
بر لباس پدرم لکه خــون بود و خـــــدا
آسمان را سر این مسئله بارانی کرد
آخ دلمـ...

کامنت ریحانه بانو وتاکید خوب شما...

سرزمین آفتاب چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 09:11 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

*
داستان جهالت کور زمان و مکان نمی شناسد . همیشه و همواره در جریان است.حتی در دوره معاصر...
اما بازخوانی زیبایی که به همت دست و دل و قلم و ذوق شما بر جریده نمایش رقم خواهد خورد... از هر زبان که می شنوم نامکرر است

**
پدری که بر سر جنسیت فرزندش معامله می کند اما دستان خالی معرفتش هیچ برای انسانیت فرزندش ندارد پدر نیست
نرینه ایست که فقط بقای نسل را " آنهم به طبع غریزه و نه شعور " پیاده کرده...که دور از دوستان...همچون او در طبیعت وحشی بسیارند

علم ادمیت است و جوانمردی و ادب
ور نه ددی به صورت انسان مصوری

ادیان و اقوامی که رسالت رسول را انکار می کنند
حتی اگر راست هم بگویند نمی توانند انکار کنند بزرگی و عظمت و زیبایی سنت شکنی رسول مهر را
در براندازی رسم شنیع زنده به گور کردن نوزادان دختر

اگر تنها برگ کارنامه اش همین باشد
من به او ایمان کامل می اورم


***
در مورد شعرهای انتخابی ریحانه خانم قبلا گفتم.شما نیز التفات کردید و زیباتر بیانش کردید.پس من دم فرو بسته و قول شما را تکرار می کنم


****
راستی
دست مریزاد

امان از جهالت...جهالت مدرن که بدتراست ...اینهمه خرافه و دعا وجنبل به کجا برمیگرده؟
متاسفم که اسم دین را می چسبانیم به همه چیز
کجای ایران باستان دختر ضعیفه بود و نامش سخیف دختر بس نسیبش می شد و پسر می شد الله داد.خداکرم.خدادادو....
دست مریزاد

زهرا یکشنبه 3 شهریور 1392 ساعت 22:06

سلام عمو امپراطور
خطاب به همه کسانیکه میگن زن ضعیفه هست باید بگیم که حتما مرد ضعیف بوده که زن شده ضعیفه

سلام
من هرگز چنین نخواهم گفت
عجب استدلالی...مرد بی حضور زن ضعیف است شک نکنید
آنانی که چنین نگاه می کنن بازماندگان گلادیاتورها هستن..

زهرا یکشنبه 3 شهریور 1392 ساعت 22:07

ولی خداییش قلمتون محشره
من یکی که همیشه لال میشم

لال.....

زهرا دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 11:55

عمو من نگفتم شما اینو گفتیدا
سوءتفاهم نشه

میدونم...سوء تفاهم نشد نگرتن نباشید

سهبا دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 15:12

چند بار خوانده ام ، هر بار بغض و ... این بار هم سکوت...

سلام برادر آبی دل

چندین مرتبه دعایتان کردم

سلام خواهر بابونه و ریحان

سهبا دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 15:12

من دختر بودم ، همین ...
و حق ورود به قصه را ندارم...
موهایم را کسی نبافت...
بغض هایم پاشویه نکرد ....
.....

.....
....
....
..........

طهورا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 00:17

خب اینجوری که گفتید....آبادی ...بدون دختر ...آبادی نمی شه که ...
چقدر طول می کشه این نقش حک شده بر دلها صیقل داده بشه ...تا پاک شه ...تا...
سلام

آبادی بدون دختر آبادی نمیشه...محشر بود...حق با شماست آبادی آبادانی بدون دختر نمی شود که نمی شود

وما دوره می کنیم شب را....سرنوشت ملتی که تاریخ نخواند.....


سلام عمه ی خوب ومهربان
دلتان خنک چشمه ساران

سرزمین آفتاب پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 08:29 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

دعا کنید که روزی جهالت دست از سر ما بر دارد

یا بهتر بگویم
ما دست عمد ! از سر جهالت برداریم !

آنوقت مسلما طلوع آفتاب زیباتر خواهد بود

ما دست عمد از سر جهالت برداریم دست مریزاد همین است...زیستن در جهالت درد ندارد چون درد واندوه پشت دیوار داناییست

سایه پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 14:20 http://bluedreams.blogsky.com/

درود ها بر شما ....

درود بر بانوی شعر و مهر

سهبا یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 22:40

کجایید آخه شما ؟

همین جا...

سرزمین آفتاب دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 20:57 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام امپراتور دیار همیشه بهار
دلمان دلنوشته جدید می خواهد عزیز
فی التاخیر آفات !
:)

سلام مرد نورانی قصه هایم
چشششششششششم

سرزمین آفتاب چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 14:17 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

نامه رسان نامه ی من دیر شد
کودک نوپای فلک پیر شد...

کاجی افتاده بود و پیام ها نمی رسید آبش دادم به مهر و زیر نور دلت رشد کرد و سیم ها وصل شد

مریم چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 16:46 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

امروز کلاغ آخر قصه ها فریاد میزند:
آهای آدم ها !
دیروز در کنار آبگیری، قوی سپیدی در تنهایی و غربت مرد
واو همان جوجه اردک زشتی بود که به وقت تنهایی اینگونه
امیدوارش میکردند:
روزی قوی سپید و زیبایی خواهی شد
و وقتی آن روز رسید، دیگر تنها نخواهی ماند
کجایین شما مهربان برادرم؟؟؟

روزی...اگر ایمان بیاورم

همین حوالی

سرزمین آفتاب دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 14:07 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

مدتی این مثنوی تاخیر شد...

احتمالا درگیر کارهای نمایش هستید
نبودن و ننوشتنتان به چشم می آید
غیبت بعضی ها وقتی است برای تنفس
و غیبت بعضی همچون شما سدی است در راه تنفس

سبز باشید

مثنوی دلم هفتاد من شوق را گریست برای دیدارتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد