متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

نت نهم نور


خدا نورست نور...این را دلم گواهی می دهد اما جان، خدا را مهر می داند که مهر برتراز نورست که نور سعی می کند مهربان باشد با جهان هستی که اگر نباشد اهرمن سیاهی می تازد بر جان و روزگار این می شود که هست

مرا شمع نامیدند و حکایتها گفتند از فلاسفه تا عشاقی که مهر را نت می کنند در نوازشهاشان واما قصه...من عاشق خدا هستم می خواهم نور مهربانی اش را فریاد بزنم.و یکی از همین قصه ها قصاوت من است در کشتن پروانه...پروانه فرشته رنگارنگی بود که آدم لای موهای حوا چسباند و در هبوطشان همسفر شد و این فرشته زیبا عاشق خداست وشوریده می چرخد تا هرکجا که حرف از مهراست را برقصاند  

من عاشق خدا هستم شاید وجودم از چربی نامطلوب باشد اما دلم پرواز می خواهد تا نور علی نور و برای همین باید به جانخود آتش بزنم و می زنم ...اینجاست که سر وکله پروانه پیدا می شود و از آنجایی که عاشق پروا ندارد می خواهد در نور من سوار شود و مسیر هبوط را برگردد و نمی داند نور من درد دارد وس سوختن...پروانه باید پروایش را کنار بگذارد و بداند با رنگهای زمینی نمی شود به خدا رسید باید در هفتاد رنگی اش بی رنگ شود شبیه نور 

من و پروانه حکایتمان را آدم ها نوشتند و سوز وگداز عاشقانه شان تزریق شد میان عشقورزی مان...من نه اینکه پروانه را دوس ندارم نه...من خدا را بیشتر دوس دارم و اگر نور نشوم فنایم حتمیست...

که دیده است من پروانه ای را سوزانده باشم ؟ من بوسه هایم را برایش کنار گذاشته ام تا جهان آدم خالی نباشد از سوز وگداز عشق


پی نویس:

1.مهربان آسمانی آبجی سهبا این نه آن شد که باید اما واگویه ای بود از دقایقی منگ به طعم زالزالک و خواب...اما تقدیمش می کنم باشد که بادیده نورانی تان نور را بخوانید نه غلط های دلم را



نظرات 10 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 13:14 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اولین شمع را نیز من اینجا روشن کردم
سلام مهربان برادر بهارانه ام

شمع دلتان همیشه اولین روشنی را به جهان ارزانی بدارد

سمیرا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 13:45 http://nahavand.persianblog.ir

همیشه به نگاه متفاوتتان حسرت میخوردم...به دیگرگونه دیدن همه چیز...و این است که چنین از یک موجود بی جان هستی می آفرینید و با قلم هنرنمایی می کنید....راست است..من هم همیشه فکر میکنم شمع عاشق پروانه است نه سوزاننده او...گاهی هم خدا میخواهد پروانه ها را بسوزاند تا عیارعاشقی شان معلوم خودشان شود وگرنه خدا که خوب میداند در دل پروانه ها چه خبراست...پروانه دلتان در عشق معبود بال و پر سوخته باد..چه باک آخرش گلستان می شود برای ابراهیم

لال می خوانم اندیشه تان را...

واگویه ای بود برآنچه مهربان سایه سار نوشته بودند ومن هوایی شدم به دیدن

پروانگی دلتان را که با قنوت سوگند می خورم

ریحانه سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 15:13

خط اول رو که خوندم یاد این شعر حافظ افتادم ...نورِِ خدا

در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم


شعر از حافظ

http://dl.mihanmusic9.org/FullAlbum/Irani/Shakila/Shakila%20-%20Ansoo-ye%20Bisoo/05%20-%20Noor%20e%20Khoda.mp3


این نوشته هاتون کلی حس خوب داره،

حس خلسه! بی وزنی! تعلیق . . .

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم


آخ که شنیدن داره این صدا دست مریزاد

سپاس دلتان پی جوی خلسه است و می جوید حتی در پس کدر کلمات من

سرزمین آفتاب سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 15:51

قبل از هر چیز
سلام و خوشحالم که دوباره هستید
دلمشغول شده بودم که مالک صاحب ذوق این سرا کجاست...و چرا آنقدر دغدغه مند شده که فرصت سر زدن به صفحه ی دلنویسی هایش را پیدا نمی کند
امیدوارم هر چه بوده ختم بخیر شده باشد

اما در باب شمع و آتش و مهر و نور...
دستم برای ارائه هر چیزی تهیست
اما یاد شعر زیبای استاد سخن سعدی بزرگ افتادم:
...چو فرهادم آتش به سر می رود...
... من استاده ام تا بسوزم تمااااااام ...

باغ دلتان سبز وهمیشه بهار باد

سلام دوست خوبم
شرمنده کسالت و حجم تمرینات و دغدغه نان وکسر خواب و...نمی گذارد که باشم
ختم خیرش دست اوست
من ایستاده ام چو شمع مترسان زآتشم

سهبا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 21:34

چه حسرتی بر دلم ماند از اینهمه رنگهای تعلقی که بر جانم سایه انداخته و کدرم ساخته و باعث کدورت روح و جانم می شود ! کاش من هم می توانستم چون شمع تمامیت خود را بسوزانم در آتش و زلال شوم در این سوختن و برسم به نور ... نور مطلق که اوست و همه چیز از اوست و باید که به او برگردد . کاش زلال شوم و بسوزم در آتش عشقش و آنگاه مسیر هبوط را برگردم به سمت معبود ...

نور که باشی نباید از منشور بترسی که مترجم طیف های رنگ است
نور که باشی گمان می کنی تا رسیدن نور راهی دراز است مثل اهل دریا که صدایش را نمی شنوند وما با گوش ماهی ها هم حس دریا را می چشیم
زلال تراز این؟

سهبا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 21:37

رسم مهربانی شاید این نباشد که در دقایق به طعم زالزالک , برادر را بیازاری و هی از او جواب بخواهی , اما برادر اگر شما باشید و اینهمه مهربانی و خواهر اگر من باشم با شیطنتی نهفته و دلی تنگ , می شود همین ! خوشحالم که نتیجه اش بدین زیبایی در سرای امپراطوری بهاران نقش بست .
هزاران بار سپاس مهربان برادر . مانا باشید همیشه در کنار مانای سلطان پروانه ها.

رسم مهربانی همین است که رخت تنبلی را از تن حسن کچل در بیاوری با سیب های که چیده می شوند تا دم در حیاط

سپاسم را بدرقه دلتان می کنم تا پروانه ها روحتان گلستانی تکثیر شوند

طهورا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 23:24

سالهاست که پروانه ها راز عشق رادرگوش گلهازمزمه کرده اند ...راز نور ...راز تو ...راز آدم...
سلام ،دستمریزاد ...خیلی عمیق بود .
دست آبجی نرگس خانم هم درد نکند.

سلام مهربان عمه خوبی ها

راز نور را شما برایمان فاش کنید

دستشان بی بلا

ریحانه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 21:28

عیدتون سرشار از بوی بهار

هر روزتون عید

زهرا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 23:48

بلیت ماندن است مانده روی دست‌های من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر

«سلام نسخه» را ببر ببین دوا نمی‌دهد؟
از او بپرس این مرض را شفا نمی‌دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زایرانت از مقابلش؟

چقدر بادهای دوری‌ات مچاله‌اش کنند
و دوستان به روزهای خوش حواله‌اش کنند

درست بیست سال شد که راه طوس بسته است
جوان دل شکسته دل به پایبوس بسته است

پدر به کربلا و مکه رفته است چند بار
و من هنوز در هوای مشهد تو بی‌قرار

مرا طلای گنبد تو بی‌قرار می‌کند
کسی مرا به دوش ابرها سوار می‌کند

خیال می‌کند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار می‌کند

کسی که بیست سال آزگار مشهدی نشد
و هرچه شکوه می‌کند به روزگار می‌کند

به بادهای آشنای شرق بوسه می‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار می‌کند

به این امید ضامن رئوف! تا ببیندت
هی آهوان بچه‌دار را شکار می‌کند

هزار تا غروب در مسیر ایستاده‌ام
به هر که آمده به پایبوس نامه داده‌ام

من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر
که بعد سال‌ها نخوانده‌ای مرا به این سفر؟

قطارهای عازم شمال شرق می‌روند
دقیقه‌های بی‌تو مثل باد و برق می‌روند


کسی بلیط رفتنی به دست من نمی‌دهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمی‌دهد

بلیت ماندن است مانده روی دست‌های من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟!


مهدی فرجی
سلام عمو امپراطور
عیدتون مبارک

من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر
که بعد سال‌ها نخوانده‌ای مرا به این سفر؟

سلام

عیدتون پراز عنایت آقای خوبی ها

زهرا دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:57

سلام عمو امپراطور
پاییز اومد
پس شما کجایین

سلام
هستم وسرشار بوی پاییز
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد