متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

این قصه بماند تا وقت شیدایی ام


1

تو اورا به مداد وکاغذ جویی . کی یابی؟ 


اسرارالتوحید 


2

ماه بالای سر آبادی نیست حتی توی بقچه خاطرات بی بی هم.ماه مادر همه بابونه هاست خواهر خواهرخوانده چشمه و بیشه اما هنوز ماه است و درگیر قصه پلنگ.

ماه گوی سپید آسمان نیست و هیچ دخلی به مد دریا ندارد این دریاست که می خواهد پرواز کند و به ماه برسد نشان به آن نشان روح منم بلند تر می شود از قواره تنم بیرون میزند وهرکس مرا می بیند خنده اش میگیرد . وقتی روح قواره تن نمی شود همه خنده شان می گیرد و می گویند مجنون.

اینکه این واژه مجنون از کجا آمده من یک نمی دانم ولی حتما نسبت خاصی با ماه دارد مثل من که با ماه نسبت فامیلی دوری داریم

داشتم می گفتم روحم دو چارک از تنم بیرون می زند و هوس سرسره بازی به سرش میزند آخ که چه مزه ای دارد روی شانه های ماه لیز بخوری پایین و خیالت راحت که اگر بیفتی دریا آن پایین هست که بگیردت

اما قصه پلنگ نه آنست که گفته اند قصه اش به خصومت دریا وپلنگ برمیگردد از آنجایی که دامن پرچین دریا زیر جزیره ها گیر می کند نمی تواند بالابیاد و سر بگیرد روی انبوه نور این می شود وقتی پلنگ پایین می افتد دریا جا خالی می دهد این را بگذارید به حساب رقابت دوعاشق

واما من ...که پشت شانه های ماه ردی از سیاهی پوستم را می توانید مشاهده کنید روی نور که لیز می خوری پایین قهقه ایت شعر می شود و شراب بعد پایین می چکد روی ساقه بابونه و عطرش صبح بیدارت می کند

اما کسانی که نسبت دیرنه با نور دارند وگمان می کنند این روزها و روزهای قبل ترش گم شده اند هرشب روی ماه سرسره بازی می کنند نشان به آن نشان که ماه سایده می شود وکوچکتر بعد جیبهایشان را پر می کنند از پولک های ماه و وقتی حرف میزنند می شود حتی از پشت تلفن نور را دید که در دهانشان تکثیر می شود و وقتی ماه تمام شد ماه جدیدی در قالب مهربانی میریزند و می گذارند سر جای اولش

اما اینکه این پریشان گویی ها از کجا ناشی شد از همین نور بود وماه ومن که الان روحم اندازه تنم نیست و شما خنده تان گرفته است بخندید ....بیشتر ...حالا درد مجنون را می فهمم

3

آقای قاضی من شاکی ام

شاکی از همه نویسنده ها و شاعران و و...خلاصه از همه...ای بابا من داشتم زندگیم رو میکردم چیکار به کاز این جماعت فرهیخته داشتم

من کیم یه جوون ساده پوش که نه با ساسی مانکن کارم بود و نه با نیچه...من یه جون ساده بودم که شبها ا ما سر بازی لیز خوردن بودم و روزها تکه های ماه را جمع می کردم و ظهر دستهایم بوی بابونه ونسترن می داد 

مقصر کیه؟ یعنی یه نفر رو معرفی کنم؟ چشمه...مقصر چشمه اس آقای قاضی ...چی؟ به خدا سالمم می تونین تست روانشناسی بگیرین...نه سالم نیستم یعنی بودم وحالا نیست مقصر اون چشمه پشت بیشه بود می خواستم دستهام رو بشویم که

چی؟ چشمه نمی تونه متهم باشه؟ خب مقصر اون چشمهای شهلا بود که بال چشمه کوزه پر می کرد از عشوه و ناز

این شد؟ آره اسمش لیلی بود که به ناز می خرامید در دشت ومن در پی اش تند دویدم با چوب دستی می خواستم کزه اش از ان من باشد شکستمش واو مثل بقیه دخترها فحش نداد حتی ایکبیری هم نگفت تنها لبخندی ...ومن فروریختم ...من قیس بودم و مردم مجنونم نامیدند 

لیلی نه...من از او شاکی نیستم من از خودم ...نه از ماه....نه از چشمه ...نه....


این قصه بماند تا وقت شیدایی ام


4

امان از خرافه امان سحر و جادو

کافیه سری به سقف کابینت خونتون بزنید یا گلدون سنگین گوشه اتاق رو وارسی کنید یا زیر مبل و خلاصه هرجایی که عقل جن قد نمیده بعد عمق فاجعه رو می بینید کاغذی مچاله پراز نمک وموی بز و یه سری خطوط خرچنگ قورباغه می چسبونن توی خونت و...

از سرکنجکاوی رفتم یه کتاب به اسم جن و72 پری خریدم ...فاجعه...دعای سرد شدن زن ومرد...دعای قطع روزی...دعای بی آبرو شدن و هزار کوفت و زهرمار دیگه


خجالت آوره مثلا قرن بیست ویکم هستیم وداعیه فرهیخته بودن ورهبری بر جهان رو داریم بعد به این اوراد متوسل شدن...




 خدا همین جاست نزدیک تر....نزدیک تر...نزدیک تراز رگ گردن

نظرات 11 + ارسال نظر
سرزمین آفتاب چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 13:32 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام
زیبا بود دوست من
آفرین

در مورد یک تا سه دوستان میان و می نویسن
من در مورد چهارمی...
یک سینه سخن دارم
آن شرح دهم یا نه ؟

سلام دوست گرم و روشن من

من به پابوسی دلت آمده ام در بگشا و بگو

ریحانه چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 14:28

شنیدم که چون، قُـوی زیبا بِمیرد
فریبـنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها، نشیند به مُوجی
رَود گوشه‌ای دُور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میانِ غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند که‌این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قُویی به صحرا بمیرد

چو روزی از آغوش دریا برآمد
شبی هم در اغوش دریا، بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کُن
که می‌خواهد این قوی، زیبا بمیرد!

زنده‌یاد استاد، «دکتر حمیدی شیرازی»

آخ این از اون شعرهای نوستالژیک دهه 70 منه

وعجیب شعریست لطیف....مرا برد تا مرگ قوی زیبا.....

دست مریزاد

سهبا چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 14:58

سلام برادر نسترن و همنشین همیشه ماه .
خواندمتان تا بعدتر ... تا وقت شیدایی ... که بشود بی جنون مجنون از جنون نوشت ...
ممنونم مهربان تر از مهر ...

سلام آرام کوهپایه و زالزالک
سپاس
کاش بشود بی جنون از مجنون نوشت

زهرا چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 16:27

این قصه بماند تا وقت شیدایی ام...
سلام عمو امپراطور
تصویرتون هم خیلی نازه

سلام

این قصه قرار است نمایشنامه شود اگر شود...

سپاس

سمیرا شنبه 6 مهر 1392 ساعت 07:31 http://nahavand.persianblog.ir

ندیدم تاحالا اما بسیار شنیدم که چه ها میکنن این رمالان و دعانویس ها...مخصوصا توی سالهای اخیر بازارشون پر رونق شده حتی دختران تحصیلکرده رو دیدم که راهی خونه دعانویس شدن برای بخت گشایی و دعای مهر و محبت و ...متاسفانه توی ولایت ماهم زیاد شدن!!! به چشم اما تاحدودی اعتقاد دارم...چشم زخم وجود داره اما خب نباید زیاد جدی گرفته بشه....نمایشنامه قشنگی میشه ها

این چندمین باریست که می بینم وجود رمالان یک جریان تاریخیست و سحر واقعیت دارد البته سحر نه بازی با چند موی بز و اوراد...
جدی گرفته نمی شود اما ته دل می لرزد از این همه بد بیاری....

خدا کند که بشود ادای دین است به مقام مجنون

زهرا فتحعلی شنبه 6 مهر 1392 ساعت 19:57

ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم...

برادر درست است؟
شاید من گاهی خیلی عجولم و نزدیکیه معبود را احساس نمی کنم.

حتی نزدیک تر....

میگن صبر خدا صد ساله....

حمید یکشنبه 7 مهر 1392 ساعت 19:18 http://boyofrain.blogfa.com

ما خود، خدایم...

ما...بله....من....نه

طهورا شنبه 13 مهر 1392 ساعت 11:30

بعضی وقتا روح آدم از زبری احساس بعضیا زخمی می شه ...اونوقت چه آرامشی داره بیای اینجا و بخونی هر آنچه احساس لطیفه ...که قبلش ...قبل از چکیده شدن قلمش ...توی چشمه شسته شو داده شده باشه ...چشمه لیلی...کنار چشم مجنون.
سلام برادرزاده
اقرار می کنم که خدا بزرگتر از داستان رمال هاست ...همون که شما گفته اید.

آخ چه دردی دارد زبری....چه طعمی دارد شستن قلم در چشمه...دلتنگ چشمه ام و پاهام رو بذارم وسط چشمه و خنک شم...
سلام عمه خوبی ها

خدا بزرگتراز سلطان محمود است...این مثل موبه تنم سیخ می کند هنوز وهمیشه

سمیرا شنبه 13 مهر 1392 ساعت 15:52 http://nahavand.persianblog.ir

میدونم ناراحتید از سرقتهای آشکار ادبی به سر خودمم اومده اما خب راهش بستن وبلاگ نیست حداقل بعضی پستهای خاصتون رو رمزی کنید بگذارید صفحه اصلی وبلاگ بماند...آرشیو را بردارید یا رمزی کنید و پستهای خاصتان را هم....

چشم....

سمیرا سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 07:15 http://nahavand.persianblog.ir

سلام همشهری و رفیق فرهیخته...چقدر خوشحالم که قفل از در و دیوار این خانه برداشته شد....سرتان سلامت دلتان شاد خوشبختیان مانا مانایتان مهرگستر

سلام بانوی اهل قلم و متین دیارم
برای شاگردی اخلاق هم قسم شده ام و مکتب خانه شما امن ترین جای آموختن است
شما که به خیر بودن و وفاداری به اصول اخلاقی زبانزد شهرم هستید
شکر
شکر

سرزمین آفتاب سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 09:25 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

دیشب یه دکتر ایرانی ساکن اروپا توی تلویزیون داشت صحبت می کرد
می گفت تفاوت مریض های شرقی من با بیماران غربی یا اروپایی اینه که
وقتی شرقیه می فهمه مریضه با استرس و نگرانی میاد و می شینه و هی می پرسه : دکتر من می میرم؟ هی استرس داره ...هی دلشوره داره...هی می گه دارم سنگ قبرم رو می بینم
ولی بیمار اروپایی که میاد خیلی ریلکس و آروم نشسته.ازش دلیل آرامششو می پرسم می گه : هنوز که جواب نهایی آزمایش نیومده . چرا بیخودی به خودم استرس بدم؟ تازه جواب هم بیاد اینهمه روشهای درمانی هست...!

این نشون می ده اونها یاد گرفتن با منطق روی احساسات کور رو بپوشونن و بجای روشهای بی فایده و بی منطق و دنبال انشاله ماشاله بودن می رن دنبال یه راه حل منطقی. فوقشم که نتیجه نگیرن می گن ما تلاشمونو کردیم و بیکار ننشستیم
ولی ما بجای تلاش می ریم دنبال جادو جنبل و ورد و ذکر و ... دعا خیلی خوبه اما اول حرکت...بعد برکت !
شکل خیلی تاسف بارش هم همین دعانویسی و اینهمه مشتری های پر و پا قرصیه که مصرانه تاکید می کنن که اگه به این چیزا اعتقاد داشته باشی جواب می گیری
اینهمه توی کتب دینی و مذهبی دوره تحصیل خوندیم که خود پیامبر هم که زخمی می شدن زخمشون رو می بستن و بجای پانسمان و مرهم ، روی زخم دعا نمی خوندن و فوت نمی کردن

وقتی کاربرد صلوات و استامینوفن رو با هم اشتباه می گیریم نتیجه ش می شه این که توی زندگیمونم بجای پیدا کردن روشهای منطقی برای حل مشکلات دنبال یه سری کارهای باطل و خرافی می ریم و ...متاسفانه اسمشم می ذاریم اعتقاد !!!
حاشیه مفاتیح نوشته :
دعا برای رفع چشم درد
تعویذ برای رفع قولنج
ذکر سریع الاجابت برای رفع درد زانو...

ای خدااااااااااااااااااا
حد نهایی نگاه ما به آیین و مکتب یعنی اینکه اونو با داروخونه سر کوچه مون اشتباه بگیریم
ننگ و لعنت بر این جهالت مدرن

همین است دوست خوبم که سوراخ دعا رو گم کرده ایم
چند روز مانده به ماه رمضان یه برگه اوقات شرعی رسید به دستم فاجعه جای بود که زیر برگه آدرس سوپرمارکت تازه تأسیسی نوشته شده بود به این عنوان: جنب منزل سید نعمت{ دعا نویس مشهور شهرم}
یعنی اون سوپرمارکت رو ما باید با دعا نویس شهر ردیابی کنیم

میگن شیعیان اهل افراط وتفریط هستند راست می گویند یکی از جنبه های اختلافی ما دعاست که تا دلت بخواهد افراط کرده ایم اما در جنبه پرستش که اصل ماجراست دستمان خالیست

جهالت مدرن.....جهالت با کلاس...وای ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد