متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

چاقوی خدا برگلوی زمین قوچ می شود


سیب را قاچ میزنم اخم می کند که مرد گنده زشت است آداب معاشرت این نیست می گویم از چاقو می ترسم می گوید لولو که نیس آه یاد بگیر...چشم هایم را که می بندم پدر می آید با ترمه و چاقو...مادر که جگرش را لای چادرش گاز می زند که من نترسم.من هنوز بوی چشمه مستم کرده است.

پدر  هنوز آستینش خاموش نشده است و گل محمدی در جیبهایش شکوفه می دهد نبودم اما شنیدم که پدر همینطور از دل آتش عبور کرد ومن می دانم اگر گلویم بریده شود چند قناری آزاد خواهد شد همان قناریهایی که سرآن چشمه آب خوردند وکنج گلویم تخم گذاشتند من جیغ نزدم که نکند جوجه ها بترسند.من جیغ نکشیدم نکند مادر زبانش کند شود زیر دندان من چشمهایم را بستم نکند بابا هوای گلستان کند

من آن روز خدا را دیدم که پایین آمد و دستهایش را زیر سرم گذاشت تا ریگهای بیابان نسوزاند پوستم را ومادرم هاجر می دوید پی آب و خدا از جیبش مشتی انار پاشید بر زمین و زمین شکافت ومن غرق شدم به بازی در آب...

پدر می آمد و ترمه در باد می رقصید مثل موهای مادر که می دوید در باد و آفتاب

پدر می آمد و چاقو برق می زد زیر آفتاب

من سیب را قاچ می زنم و اخم ها تو بیشتر می شود

پدر زانو می زند گلویم را می بوسد من خودم آنجا ایستاده بودم آنروز زیر تیغ آفتاب که چطور حسین.ع. گلوی فرزندش را بوسید و خون انار شد

پدر گلویم را بووسید و صدای ضجه خفته مادر تکار میشد در گوش بوته ها و سنگ

گفتم مادر یکبار ضجه زدی اب جوشید در دل بیابان مباد ضجه ات کوه را از هم بپاشد

پدر لبخندش درد داشت من اما می دانستم اتفاقی خواهد افتاد .دستهایم بسته بود خودم گفته بودم که زیر تیغ نکند هوس قاچ زدن سیب به سرم بزند

پدر عاشق بود عاشق تراز مجنون که لیلی اش آب بود و باران...

من از چاقو ترسم نشان به آن نشان که آن روز دستهایم را نبریدم.وقتی یوسف می گذشت از میان چشمهای خمار و شراب از نوک انگشتانشان می چکید

من از چشم بستم و حس کردم نیلوفری بر روی گلویم درد زایمان دارد و می خواهد انار بزاید ...پدر لبخند زد گفت برخیز که انارت را خدا قبول کرد من که برخواستم مادرم جوان شده بود و در چشمهایش زلیخا می رقصید و پدر گریه می کرد بر اناری که در کربلا رویید



پی نویس ضجه وخون:


این پست را حتما بخوانید

http://nahavand.persianblog.ir/post/738/

نظرات 25 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 11:51

سلام عمو امپراطور
خیلی ناز بود
خیلیییییییییییییی لایک داره

سلام
دلتان پراز مهربانی خداست ولایک داره

طهورا سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 13:15

حج تان گِرد انارستان اسماعیل در طواف حسین مقبول باد.
سلام برادرزاده

چه جمله عمیقی...سیراب شدم

سلاممهربان عمه

عرفه تان مقبول

سرزمین آفتاب سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 14:16 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

دست مریزاد دوست خوبم
آفرین
خصوصا این قسمت :

"...ومن می دانم اگر گلویم بریده شود چند قناری آزاد خواهد شد ..."

بسیار زیبا بود
هم تصویر هم تشبیه هم استعاره ... همه چیز تموم بود این پست

یاد تفسیر مرحوم علامه جعفری در مورد شعر حضرت حافظ و تلمیح زیبای این شعر به تیر خوردن علی اصغر در آغوش امام حسین (ع) افتادم که فرموده ست :

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندرآن برگ و نوا ، خوش ناله های زار داشت

دوست آفتابی ام
در سکوت مهربانی تان را ترجمه می کنم نشان به نشان قاصدکهاو بارانی که خواهد بارید
سپاس

سهبا سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 21:14

چقدر لبخندها درد دارد این روزها ...
سلام برادرم.

آنکس که میگرید یک درد دارد وآنکس که می خندد هزار و یک درد .چاپلین.

سلام مهربان خواهر

ارغنون سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 21:53 http://shadowssun.mihanblog.com/

آنقدر زیباست که اندر پیچ و خم کلماتش گیرافتاده ام هنوز ...
سلام .

چی باید بگم؟ لال

سپاس

سلام

سمیرا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 12:05 http://nahavand.persianblog.ir

ابراهیم که باشی ناگزیری به دل کندن از جگرگوشه..ابراهیم باید دلش بزرگ باشد و تاب برق چاقو بر گلوی نازک دردانه را بیاورد...و اسماعیل باید درعین کودکی بزرگ مرد و دریا دل باشد که قوت دست لرزان پدر...ابراهیم فقط در عرصه قربان بزرگ نمی شود....همان روزی که دلت را نفست را و نام و آبرویت را به مسلخ میبری به اعتماد بودنش..آن روز اسماعیلت را ذبح کرده ای در برابر همه آنان که نبودنت را آرزو میکنند و برای سرافکنده شدنت نقشه می کشند...آن روز که سربلند شدی از دامهای افکنده مردمان کوچک این روزگار ...روز احرام است...حجکم مقبول رفیق بزرگ اندیشه و دریا دل

همان روزی که دلت را نفست را و نام و آبرویت را به مسلخ میبری به اعتماد بودنش..آن روز اسماعیلت را ذبح کرده ای در برابر همه آنان که نبودنت را آرزو میکنند و برای سرافکنده شدنت نقشه می کشند...

لال شدم و زمین گیر با این کلام و اندیشه...تسلیم

شما که دستانتان گره گشاست هر روز به حج هستید و مقبول است که خدا همین را می خواهد

reyhaneh چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 15:28

مادر که جگرش را لای چادرش گاز می زند که من نترسم!!!

فوق العاده بود

سپاس

سهبا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 19:19

هزار تا لایک به کامنت سمیرایم ...

هزار لایک به مهرتان

من که لایکم لال بودن بود و بس

reyhaneh چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 20:39

ای عشق...روشنای اتاقِ مرا نگیر
چشمِ مرا بگیر و چراغِ مرا نگیر

این دست ها به گرمی دست تو دلخوشند
شب های برف و باد...اجاقِ مرا نگیر

وقتی غمم تو هستی...از هر غریبه ای
حال مرا نپرس و سراغِ مرا نگیر

بگذار برگ برگ بیفتم به دامنت
پاییز من...طراوت باغِ مرا نگیر

یک شب به خانه اش برسان و خلاص کن
پایان قصه...حالِ کلاغِ مرا نگیر

من با خیالِ گوشه ی چشم تو شاعرم
دنیای دنجِ کنجِ اتاقِ مرا نگیر...!!
شعر از: اصغر معاذی

پاییز آمده‌ست که خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر «من دوست دارمت»

بر باد می‌دهم همه بود خویش را

یعنی ترا... به دست خودت می‌سپارسمت

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو

وقتی که در میان خودم می‌فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می‌کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جامی‌گذارمت

پاییز من، عزیزِ غم‌انگیزِ برگ‌ریز

یک روز می‌رسم... و ترا می‌بهارمت


سید مهدی موسوی

سمیرا پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 10:31

به داد دردهای شکوفه برسید
http://nahavand.persianblog.ir/post/738/

خون ضجه زدم

ارغنون جمعه 19 مهر 1392 ساعت 00:00

چاقو در دستان شما در گذر یوسف , انار شد و بوسه پدر بر گلوی شما , گل نیلوفر ...
بوسه چاقو در دستان یوسف باشد , ابراهیم یا ....
غریب است این دنیا ...

تیز هوشی تان قابل ستایش است

غریب است این دنیا و چاقو زمان....

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 00:20

جایی به من بدهید
دورترین دلتنگی آدمی با من است
گفته بودم
روزی باران دریا را خیس خواهد کرد
و تلخ ترین روز ماه خواهد رسید
و تلخ ترین تبخیر
آسمان را سیاه خواهد کرد
جایی به من بدهید
تمام دلتنگی آسمان با من است
گفته بودم
شبی ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غریب
و زمین تنها خواهد مرد
جایی به من بدهید
تمام تنهایی زمین با من است ...

سبیل آتشین می کشند
پشت لبهای دقایق
نکند کسی
جهنم را یک جا قورت داده است
وتبش را آورده
زیر ناودان خانه ی ما

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 00:40

مادر روزی خواهد مرد و این ناگهانی هولناک , خانه را سیاه خواهد کرد
پدر روزی خواهد مرد و انسان تنها خواهد شد و کودکی هایش را از دست خواهد داد.
مادر یعنی تن مهربانی سپید , درون پیراهنی از نخ تابستان که خنکای جهان را به خانه هدیه می کند , می آورد.
پدر یعنی عظیم ترین میل ذاتی به زندگی که دست ما را می گیرد , به زندگی و مردمان نزدیک می کند , پدر همان طور می آید به زندگی ما که پیامبران به شهر...
و ما به راه می افتیم و می آییم , همان طور که خدا به زندگی ما .
او از دوردست های آفرینش و از نزدیک ترین لحظه های مهر , لبخند می زند و ما به شب عشق پر می کشیم .
ما همان طور می آییم که پروانه روی باد
پرنده از سایه به آفتاب
آب از چشمه به دریا .....
اما پدر روزی مادر را ترک خواهد کرد , مادر پدر را , و خنکای تابستان خانه را ...
و میل به زندگی ما را ....
اما اگر هنوز تاب زیستن با ما باشد .... زندگی را تا انتها خواهیم رفت .

پدر طعم اردی بهشت را با خوش برد
سایه بالای سر را
چتر را
فقط کفشهایش ماند
وقسط عقب افتاده عینکم
پدر که رفت
آفتاب تیز تر شد
آفتاب از پشت عینک اخموست
مادر
نخ برگهای پاییری دستش بود
وقتی می رفت
املایم پراز غلط شد

ومن یخ زدم در زمستانی
که هنوز نیامده است

**********
یک پست کامل بود ومن تاب زیستنم را مدیون لبخند هستم وگرنه تاول دستهای پدر و زخم معده مادر بهشت منست

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 00:52

راستی , ماه امشب هوای سرسره بازی داشت و من ... چقدر دور بودم از رویای ماه ...

وقتی یه عاشق سر به هوا میاد وماه رو میذاره جیبش و می بره خونه اش دیگه مجالی برا سر سره بازی نیست مدام میگم با کاموا ماه رو بدوزین به سینه آسمون که دس این شاعرهای سر به هوا بهش نرسه

در ضمن از کجا معلوم سرسره ماه استاندارد داره؟یه وخت اگه کسی افتاد توی حوض نقاشی تکلیفش چیه؟

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 01:03

ماه سلطانی دارد که هوایش به همه ی استانداردها هست . در همان حوالی نفس های شما این اطمینان صادر خواهد شد . بیمه نامه شما کاملا اختصاصی ست.
ضمنا خوشا آنکه از سرسره ماه بیفتد به حوض نقاشی ... دلی که سپیدی ماه را گرفته باشد در حوض نقاشی , نقشی جز دوست نخواهد گرفت ...
به گمانم روح قیس در شما جاریست امشب برادر ؟ تاب و تب و ....

استانداردی که چوب مهربانی رانخورده باشد به دردلای چرخ تاریخ می خورد
واما نقش دوست....آبی کف حوض است و ماهی های قرمز که حرفشان یکیست مث من که می گویم چشم
القصه قیس که گریبان چاک داده ایم در مشت ومال کلمات وحاضر نیست با حرف خوش بیاید توی گلوی نوشتن بنشیند
من کجا و قیس... سکوت شب وچای داغ مستی می آورد

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 01:16

"استانداردی که چوب مهربانی رانخورده باشد به دردلای چرخ تاریخ می خورد"????
نمی دانم چرا گاهی خط دلتان را گم می کنم و سرگشته کلماتتان می شوم ؟
جنون قیس را نمی شود به خشم و کین بدل کرد ! قیس درون شما در مهربانی دلتان پیدا خواهد شد نه در عصبانیت ناشی از چوب های بغض و کین دیگران . با دلتان , با قیس دلتان مهربان باشید برادر ...

مهربان تراز این؟ برایش چای ریخته ام و نصف سیب را برش زده ام کنار دیوان حافظ مهربانی ها...قیس را دوست می دارم اما راه نمی اید و تا لیلی اش نباشد آب از گلویش پایین نمی رود
در حال فراموشی ام...آلزایمر خود خواسته...می خواهم مدام بپرسم این چیه و ثبت کنم از نو...

این همه استاندارد در طول تاریخ برای دلها صادر شده است چندتا منوه؟ چندتا چوب لای چرخ تاریخ شده است همون ها چوب مهربانی اند
تقصیراز فرستنده است

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 01:29

نه آتش های مار را
ترجمانی
نه اسرار دل ما را
زبانی
نه محرم درد ما را
هیچ آهی
نه همدم آه ما را
هیچ جانی ....

دلتان درد دارد و من دارویش را نمیدانم ! به گمانم اگر یک فنجان اناردانه ملس باشد و شما سوار بر مادیان سرخ یال شوید , قیس دلتان , راه خانه لیلی را خواهد یافت و سوار بر توسن قلم خواهد شد ...
هذیان می گویم به گمانم ! چه کنم که قاصدک ها ترجمان دردند و من ناتوان از تحمل آن !

آتش می خواهم برای سوختن وخاکستر شدن
گفتم خاکسترامشب آموختم خاکستر یعنی خاک+استار « ستاره» حالا چرا اینگونه شده نمیدانم واما ربطش : درد که هست مثل همین ستاره ها...مثل آتش..
واما ترجمه دلتان: هوای فیروزه به سرم زده هوای حیاطی پراز حسن یوسف و درختچه انار ...همین
سب به نیمه که باشد و سربه سرخواهر بارانی ات که بگذاری نتیجه اش خیس شدن است
بگذار باران ببارد چتر ها بخوابند فصل، فصل خیابانگردی و خیس شدن است

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 01:44

ستاره که آتش بگیرد , محو می شود در خورشید ... آتش گفتید و یادم آمد از ققنوس ... راستی از خاکستر ققنوس , قیسی متولد خواهد شد ؟
گل انار چه رابطه ای با آتش دارد ؟
و در این میانه فیروزه و باران و چتری آبی که همیشه بسته خواهد ماند و خواهری که گیج و حیران به کلمات می نگرد و کلماتی که بی اختیار از سرانگشتانش جاری می شوند تا زمان خواب را بیشتر بگیرند از برادر و احتمالا داد ماه سلطان را در بیاورند !
ای وای بر من و اینهمه هذیان ...
راستی , سرای من دوباره پر شده از حسن یوسف و صدای جیرجیرکی که غوغا می کند در این شب آرام و خوابی که ربوده می شود از چشمان من !

ققنوس ققنوس است و قیس من زمینی انسان شوریده ایست که خودش را در اتش حضور دیگری خاکستر می کند
اما انار..آتشی که معشوق برای دیدار یار روشن می کند صددانه اشک همراه دارد و انار می شود

امشب بیخواب من مسریست وجالب اینکه جیرجیرکی میان حیاط سر به شیدایی طده است

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 02:01

و آتشی که عاشق روشن می کند تا معشوق دریابد نور را و گرما را و در پس آن عشقی آتشین را چه ؟
همچو آتش طور بر موسی ، یا آتش مهر در آبی آسمان ؟ یا ....
جای فریناز خالیست تا درجه تب را بیان کند ...
و جای عمه طهورایم ....

پاسخ را از خودتان وام میگیرم همچون آتش طور برموسی...نور...نور حضور عاشق می شود آتش که هرم گرمایش در زمستان جذب می کند

من که گفتم مستم

سهبا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 02:11

باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست

سایه سار زندگی منتظر نظر شماست ... به نظرم عدد بیست برای خموشی من کافیست . همیشه سرمست باشید از باده مهر دوست . شبتان سرشار عطر حضور مستانه اش...

عزم آن دارم که امشب مست مست
پای‌کوبان کوزه دردی به دست


سر به بازار قلندر درنهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست



تو بگردان دور، تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم، پست

شبتان برمدار قیس ونور وباران لبریزاز حس حسن یوسف و گل انار

زهرا جمعه 19 مهر 1392 ساعت 23:31

وای مکالمه شما و سهبا خیلی خوندنی بود
غرق شدم در کلماتش
خوش به حالتون

خوش به حال من با داشتن چنین خواهر فرهیخته ای

راستش عجیب کم آورده بودم در برابرشون مث همیشه

سمیرا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 10:49 http://nahavand.persianblog.ir

ممنونم که دردهای شکوفه را خواندید و انعکاس دادید...ممنون به خاطر همدردیتان...برایش دعا کنید شما که مرغهای آمین برفراز دلتان پرواز میکنند

این دوشب زهر مار نوشیدیم...چه فرق می کند درداو در جریان سیال هستی ریخته می شود و فردا روزی استکانم پر می شود از دردهایش

من به دعای دسته جمعی ایمان دارم...قانون که نیست ناچار دست به دعا می شویم برا آرامش یک نفر...آرامش ....

سپاس از قلمتان که عجیب به تکانه وادارمان کرد که خواب نگیردمان

طهورا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 20:39

داغی نوشتار دیشب تان...انارستان دل را ...به بار می نشاند ...اشک گرم ...نشانه ی چیست؟!
دیشب که به ماه خیره بودم نمیدانستم خواهر مهمان انارستان بوده ...ماه هم سکوت کرده بود انگار...
سلام

آتشفشان که باشد مذاب بیرون می پاشد مثل دل که داغ هجران اشک را گرم می کند.اشک سنگهای دلند که ذوب می شوند
خواهر رگ هذیان گویی هایم را نبض می گیرد و مداند چطور سر به بیابانم بدواند

سلام

سهبا یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 17:56

سلام .
قیس دلتان سر به راه شد آخر یا نه ؟ نکند شهر به شهر و کو به کو دارد دنبال لیلی می گردد در خیابانها و جاده ها ؟

صدای اذان می آید . راستی قیس هنگام اذان چه دعایی می کرد ؟

سلام
نه...چموش می تازد...

اشهد ان لا اله الا چشمانت لیلی

طهورا یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 20:40

مسیرامپراطور قیس را که آب پاشی کنیم ...هنگام تاختنشان ...بوی خاک نمناک ...بر دلمان ...بنشیند.
(ناک اوت نیستا)

هسا....

بوی خاک نم خورده عبور لیلی مجنون را بارانی خواهد کرد ..عمه خانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد