متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

سکانسی از یک فیلم بلند

پرونده:13x18 نگاتیو ایلفورد 002.jpg



سکانس اول 

"مفتش شش انگشتی" با لباس  دامادی اش، غرق در خون از مشروب فروشی بیرون می آید. "رضا خوشنویس" مظطرب خودش را به او می رساندو.... بر بالینش می نشیند و می پرسد: اسلحه ات کجاست؟ مفتش می گوید: زیر کِتفم. رضا می پرسد: چرا استفاده نکردی؟ مفتش که دیگر جانی برایش باقی نماند به سختی می گوید: "خسته شده بودم. خسته." 


سکانس دوم

سید رسول(گوزن ها) بعد اینکه پلیس تعقیب شون توی خونه به قدرت میگه :نـــمـــردیـــمُ گــلولــه هــم خـــوردیـــم ... 
هــمــیــشــه دوس داشــتــم یــه جــور خــوب کــلکـم کــنــده بــشــه ... 
بــا گــولــه مـــردن از تــــو کـــوچه زیـــر پــل مــردن کــه بــهــتـره

سکانس سوم

صبح بیدار که می شوم خودم را میزنم به کسالت...کار بیخ پیدا می کند..همه دلواپس می آیند و می روند...مجبور می شوم به دکتر راستش را بگویم .دکتر در گوشی می گوید : حالا واسه چی؟ 

میگم خسته شده بودم...خسته

...می خندد ومی گوید این همه آمپول و سرم

می گویم : نمردیم و آمپول الکی هم زدیم


سکانس بی ربط

من هنوز خسته ام...تیتراژ می آید


سکانس سانسور شده

قرار بود در بازی دعا شرکت کنم اما خسته شده بودم...من زیاد سر خدا را درد می آورم و زیاد درگوشی برایش حرف میزنم

پیامکی آمد: دعای لر: خدایا خوت مینی چمه...الهی آمین

الهی آمین

آمین

نظرات 4 + ارسال نظر
طهورا جمعه 6 دی 1392 ساعت 22:43

واقعاً؟!
خب همون درگوشی ها با خدا رو می نوشتید ...آهان ، خسته بودید...
خیلی دلنشین بود ،با این که تلخ بود ولی لبخند هم بر لب داشت.
سلام برادرزاده .خسته نبینیمتان

واقعا...
گاهی خستگی بی دلیل کار دست ادم می دهد...به همین سادگی

سلام عمه خوب قصه ها

سرزمین آفتاب شنبه 7 دی 1392 ساعت 08:11

الهی آمین

الهی آآآآآآآآآآآآآمین

سمیرا شنبه 7 دی 1392 ساعت 09:57

خدایا گوشتو بیار جلو................
آمین....
همه مون خسته ایم....
خوشحالم که هنوز هم دستان به هم گره خورده تان کور میکند ملخ جماعت را گرهی به قوت و قدرت فرشته معصومی چون الیاسین.....
چقدرررررررررررررر به هم می آیند این سه نفر

خدایا گوشتو بیار جلو

چه دعای قشنگی
مثل آن دونفر عصر پنجشنبه خندان ومهربان

ری حان سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 14:36

خدا چه می شد اگر پا به پاش - نه ای کاش
نرفتـــه بودم و آن ســایه باش ـ نه ای کاش

خودش دو مرتبــه با من قــرار فـــردا را
نمی گذاشت که حالا براش ـ نه ای کاش

یکی بـــه من تلفن کرده بود یا می گفت
عمیق زل نزنم در چشاش ـ نه ای کاش

درست لحـــظه برخورد کامیـــــون با او
دویده بودم و خود را به جاش ـ نه ای کاش

خدا مصادره می کرد کامیون ها را
به جرم له شدن آدماش ـ نه ای کاش

فقط دو ثانیه بر ریلــــهای این ساعت
قطار عقربه می شد یواش ـ نه ای کاش

دو تا کبــــوتر مریــــم رهــا نمـی گشتند
به محض وا شدن دکمه هاش ـ نه ای کاش

نمرده بود زن و این چنین نمی ماندند
در انتظار قدم کفشهاش ـ نه ای کاش

درون خانه قدم میزد و غذا می پخت
کنار شیطنت بچه هاش ـ نه ای کاش

دلـــم دچــــار نمی شد به آه نه ای وای!
غزل دچار نمی شد به کاش نه ای کاش...
شعر از: کورش کیانی قلعه سردی

تسیلم...

چه غزل ناب روایی ...

چه ردیف سختی...

ممنونمبا تمام وجودکه سرشارمان می کنید از غزل ناب معاصر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد