متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

رجعت مرد با بیست زخم کاری....



«چه خون ها که نمی ریختند پیش از این در روزگار باستان، پیش از اینکه رسم انسانیت مردمان را خوی انسانی بخشد، چه جنایت ها که نکرده اند، چه جنایت ها که گوش را تاب شنیدنشان نیست، روزگاری بود که چون سر از تن کسی می بریدند، مرد می مرد وبس، اما امروز باز برمی خیزند با بیست زخم کاری بر سرتا ما را از جا بپرانند، این شگفت تر از آن جنایت.» 


مکبث « پرده سوم /مجلس چهارم » اثر ویلیام شکسپیر 


رجعت مرد با بیست زخم کاری....


این روزها مکبث در رگهایم می لولد...دارم لذت می برم از خوندن این کتاب



نظرات 10 + ارسال نظر
طهورا دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 22:54

خنجر سر را می برید ...مرد می مرد...خنجر دل را زخمی می کند ...امّا مرد نمی میرد ...مرد ، قویتر می شود ...

سلام آبی عمیق دریا

اوه....مرد نمی میرد...

سلام مهربان عمه ی دنیا

محششششششششربود

سمیرا سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 13:32

من مثل شما اهل هنرنیستم تا عمق کلمات شکسپیر رو دریابم فقط میدونم دوره باستان انسانیت بیشتر از امروز بود..اون روزها از سرجاهلیت خودشون میکشتن و نمیدونستن انسانیت چیه حالا آگاهانه و عالمانه و با شعور کامل میکشن..اون هم نه مردانه و رو در رو...از پشت ..توی تاریکی....با یک دست آشنا.....روزگار غریبی است نازنین....

هنرتان زبانزد یک شهراست....
از پشت...
توی تاریکی
روح کلماتتان چه قدر آشناست

ژیکان سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 22:07

سکوتم برای نفهمیدن است شما ببخشین
راستی مکبث یعنی چی؟؟؟
سلامم را با شامم خورده ام

سلام

مکبث نام یکی از تراژدی های معروف ویلیام شکسپیر است.نام قهرمان داستان که فریب سه خواهر جادوگر را می خورد و به وسوسه پادشاهی ، شاه مهربان خود را می کشد و عذاب وجدان....

بابالنگ دراز چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت 16:23 http://pendelton.blogsky.com/

مردی که زخم نداشته باشه مرد نیست
مردی که زخم داشته باشه و درد نکشد مرد نیست
مردی که درد بکشه و سکوت کنه هم مرد نیست
مردی که سکوت کنه و فریاد نزنه و اشک نریزه هم مرد نیست
اما باید بدونی چه وقت زخمت رو مرهم بذاری
باید بدونی چه وقت درد بکشی و فریاد بزنی
چه وقت سکوت کنی
همیشه قوی بودن نشانۀ مرد بودن نیست
گاهی دردها چنان بهت هجوم میارن که فقط باید یه مرد باشی تا بتونی گریه کنی
سلام دوست فرهیخته ام!

همیشه قوی بودن نشانۀ مرد بودن نیست


سلام
به جا و دلنشین بود
سپاس

سهبا چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت 19:41

گاهی بعضی کتابها به موقع می آیند و در دستانم قرار می گیرند و چشمان مشتاقت را به خود می دوزند و ...
انگار آفریده شده اند برای آن لحظه تو , تا تو را بیاموزند و در گذر از لحظه های تلخت یاریگرت باشند ...
این روزها من هم گرفتار گونه ای از این کلماتم ...
سلام برادر .

برای من نشانه ها پی در پی از را می رسند. وکتاب های این روزها همه پرنداز نشانه...

از کتاب هایتان بگویید...

سلام آبجی

فرهاد جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 12:46

کجایی تو اُردک؟؟؟
هان؟؟؟
من دلم جوجه کباب اردک میخواد
بریم تپۀ گیان... بعد آتیش روشن کنیم و من اونجا اغفالت کنم و سرت رو ببُرم... بعد پوستت رو قلفتی بکنم و بعدش کبابت کنم و بزنمت به رگ
آخ... چه شود؟؟؟ کباب اردک...
قربونت برم بهترین دوستم که اینقدر عاقا و باجنبه ایی
بهترین رفیقی که تا حالا داشتمـ... من چجور اینهمه معرفت و محبت تو رو جبران کنم؟؟؟
اما فکر نکن از فکر کباب بیرون اومدم و بی خیال شدمآ

همین جا...

تو فعلا کوه رو بساب...نه بکن

رفاقت چه قابل داره

از جیب مایه بذار چرا از من...شد یه دفعه دعوت کنی بیام بالای کوه برف و شیره بخوریم؟

فرهاد جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 13:54

ای الهی یکی ازون کاردهای عکس بالا بخوره تو شکمت که اینقدر شکمویی ...
البته از چاق بودنت معلومه و آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟؟؟
در ضمن تو مثل کدو تنبل هستی که چنبار بهت گفتم بیا بریم هم کوهنوردیه هم یه شیره و برف ناب میزنیم تو رگ
اما تو چی گفتی؟؟؟
نه حوصله ندارم و نمی تونم و کوه مسیرش طولانیه و نمیشه و ...
بگم بیشتر آبروت بره؟؟؟

من گفتم یا....نذار سند رو کنم

تو رفتی سر کوه خونه دست وپا کردی که مهمون برات نیاد یه دفعه میرفتی توی غار...عصر پارینه سنگی رو احیا میکردی

طهورا جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 19:30

کارد بر گلو ...یا بر دل ...چه فرقی می کند وقتی چراغ خاموش است ...تاریک است ...نمی بیند دوست دل را ...
از هر دویشان خون می چکد ...خون دیده ...یا خون دل.

کاش روشن شود ...کاش غلاف کند ...

ما از خنجر بر حنجر ..مااز خنجر بر دل ...ما از خنجر از پشت ...خاطرات بدی داریم...

ما از خنجر از پشت ...خاطرات بدی داریم....

عجیب به دلم نشست...آرامش بخش با دوز بالا...

سرزمین آفتاب شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 12:44 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

دوستان را بگو :
پشت و کتفمان ، دیگر جا ندارد
لطفآ از روبرو خنجر بزنید !

سلام ایلیاتی مرد بهاری
بهار نرسیده عطرش را لابلای نوشته هایت به مشام می رساند
و زخم
مادام که " تو " توصیفش کنی درد ندارد
سبز باشی
بهارت مانا

...دیگر جا ندارد

سلام مرد برنو و بلوط

شمال دلت قطب نمای باد صباست وگرنه کویر خوب بلد است پنجره مان به کدام سمت باز می شود

پوریا حاتم چهارشنبه 28 تیر 1396 ساعت 15:39

اخیرا رمان "بیست زخم کاری" رو خوندم. نوشته محمود حسینی زاد. یاد این پست شما افتادم. رامن رو بخونید. مکبث در تهرانی که فساد اقتصادی همه جایش را گرفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد