متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

چندان بدون شرح هم نیست




برای ما بی اقبال ها ٬ چیزی که زندگی رو اشتها آور می کنه اینه که پر از چیزاییه که ما نداریم .زندگی برای این زیباست


 که بالاتر از حد امکانات ماست...


"مهمانسرای دو دنیا (نمایشنامه)/ اریک امانوئل اشمیت /شهلا حائری"


پی نوشت مهر:

 نمایش اندوه پرنده بروزن شقایق که با تشویق دوستان مهر و ترمه خوانش شد رتبه دوم نمایش نامه نویسی را کسب کرد که پیش کش مهرتان می کنم که اگر نبود هم نوازی تان به اجرا نمی رسید

نظرات 14 + ارسال نظر
عمه خانم شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 14:08

به به مبارک باشه ...:کادو:

پس ما کی می تونیم در حال تماشای نمایشنامه هاتون شیرینی بخوریم...نه واقعا کی جوابگوست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام علیکم

سلام عمه خانوم

چی بگم؟ شیرینی اونم وقت اجرا؟ من تسلیم

ژیکان شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 14:24

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند
انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

پذیرا باشید تبریک صمیمانۀ مرا
بر من ببخشایید دستان تهی ام را

دست مریزاد

سپاسگزار مهربانی تان هستم

ژیکان شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 15:28

چه خوب است دعاهای خیر و نیکت در حق کسی مستجاب میشود و تو با چشمان خودت نظاره گر این به بار نشستن هستی
همیشه دعاگوی موفقیت ها و شادی هایتان هستم

چه خوب است در حق یک دیگر مهربان باشیم با یک دعای خیر...

زهرا شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 18:13

به به تبریک میگم
سلام عمو امپراطور

سلام مهربان

سپاس
لطف شمایان اردی بهشتی بود

زهرا شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 18:14

ای جانم عجب تصویری

ری حان یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 00:22

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکه خشک
حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و بی بسمل و چاقوئی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازه‌ی آغوش خدا
عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست
حامد عسکری


+ امید به روزی که تو شهر ما هم اجرا داشته باشید

و ما میایم و میترکونیم

عشق رازیست به اندازه‌ی آغوش خدا...

من امیدوارم به سلطنت مهربانی... می ترکونی؟
منجم و خطر ترکوندن؟

سمیرا یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 09:42

نمایشنامه چشم بصیرت میخواد؟مانمی بینمش !

این از فایل کامل نمایشنامه:
http://s5.picofile.com/file/8123607768/Copy_of_%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%88%D9%87_%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87.docx.html
این هم همان پست مورد نظر که یک سوم پایانی نمایشنامه را نوشته بودم:
http://s5.picofile.com/file/8123607768/Copy_of_%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%88%D9%87_%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87.docx.html

سهبا یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 09:47

نمایشنامه چشم بصیرت میخواد؟ ماکه نمی بینیم!

اونوقت از غیب این دوتا پیام مث هم شده؟

سهبا یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 11:01

سلام یعنی میفرمایید من و سمیرای عزیز در عالم غیب به سر می بریم ؟ یعنی شیرینی آش هم غیبگون میشود ؟

سلام مهربان
آخه هر دوی شما دقیقا یه جمله به کار بردید از این در تعجبم

سرزمین آفتاب یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 13:38

پرنده باشی و داغ
سینه ات را رانگ شقایق کرده باشد

آدم این روزها باشی و دردهای نهفتنی و نگفتنی
حنجره ات بی هیچ صدا و آوایی سوزانده باشد

نتیجه اش می شود حکایت شنیدنی و زیبایی
که جز با بودن و دیدن نمی شود شنید

کاش سعادت دیدن اجرای این رقص کلام و میمیک و صحنه پردازی را داشتم

تبریک برادر بهارشمیم

یادم می آید در دوره دبستان همیشه از بس عجول بودم املایی می نوشتمکه کاملا بی غلط بود اما همیشه یک کلمه یا تشدید یا حتی یک حرف را جا می انداختم
آنوقت با یک 19 و لب و لوچه آویزان به خانه که می رسیدم عموی مسنی داشتم ( ما عمو صدایش می کردیم وگرنه نسبتش اندکی از عمو دورتر اما حس و محبتش صدبرابر عموهای این روزگار بود ) دفترم را باز می کرد و با یک لبخند می گفت : نوزده هم برادر بیست است

دومی شما برای ما از اولی هم دلچسب تر است
دست مریزاد و تبریکی دوباره
دست و دل و قلمت همیشه سبز باد

سلام مرد ناب آفتاب

منم دقیقا توی دوره ابتدایی می تونستم قسطنطنیه رو بنویسم اما تشدید رو نه

سپاس که اگر نبود همراهی تان...

سمیرا یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 14:26

ایما هسیم لا هم ! مشکلی داری برارم؟خو تونم ویری بیا اینجه تا سه تا کامنت بلیم بعضیا چششو درا در!

خو منم همینه مخاسم..مه مشکل؟ په چونه مزنی..بچه زین داره؟.ملخا حسید هی چششو مو قلپ...

سمیرا دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 07:13

ملخا حسید چششو درا که بین چوو دو سر طلا! تا خدا هست آتش برای ابراهیم گلستان می شود و مکر هیچ زلیخایی یوسف را رسوا نمی کند....تا خدا هست و تا خدا دروغ نیست آنکه مکر میکند به خودش باز می گردد.....راستی من این نمایشنامه رو خیلی دوست دارم..یه اجرای اختصاصی وره ایما بلیت خو! پیلشم مم!

خدا دروغ نیست...آب خنک روزهای آتش است

ری جف چشام...پیل شیه ای حرفانه نشتیم...شما قدم رنجه کنید وا کله سُما هم مکنیم

ری حان چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 19:44

چه خطّی می‌نویسد سرمه بر بادام طولانی
کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی

جلاجنگ سُم اسبان، خراج چشمْ‌زخم تو
بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی

رسولان سرِ زلفت پریشان‌اند از هر سو
به بعثت می‌رسد هر سوی این گیسو، پریشانی

چه سرخی می‌کند خنجرخرامی‌های رگ‌هایت
انارت را دو قسمت کن؛ شهید اوّل و ثانی

برقص ای آتشِ هندو دوات روی کاغذ را
که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی

فراوان کرده حُسنت رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حُسن تو بازار فراوانی

سپاه سیب غلتید از طواف کعبه‌ی چشمت
که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی

چه می‌گویم؟ نمی‌گویم؛ که خاموش‌اند درویشان
که خاموش‌اند هنگامی که تو انجیل می‌خوانی

سلامم را به دار آویز و در بگشا به تکفیرم
مسیحای جوان‌مرگ من از ترس مسلمانی!
شعر از: حافظ ایمانی

ای واااای ای واییی

غزل همینست...شاداب ...بکر...جادو عشق و اساطیر

محشر واژه کوچکیست

زهرا سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 01:07

تقدیم به خدای محمد ( صلی الله علیه و آله )
که با بعثت پیامبرش ، راه آسمانی شدن را نشانمان داد
عید مبعث پیامبر ، رحمت بر عالمیان
بر عاشقان خدا و رسولش ، مبارک
فهمیده ام که تو هم عاشق منی
باران تمام شب ،
در گوش ناودان
این راز را گشود
من مانده بودم و این راز سر به مُهر
من مانده بودم و این بغض در گلو
آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟
دست نسیم صبح
از گونه های خیس
آن اشک را زدود
قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود
فهمیده ام دگر ،
که تو عاشق تر از منی
دیشب ستاره ای
بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند
بر زلف تار شب
خورشید بسته ای
وقتی هزار شاخه ی گل هدیه کرده ای
صد قاصدک ، که رساند پیام عشق
وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند
دریافتم که تو ، عاشق تر از منی
وقتی به دل نگرفتی خطای من
آغوش را دوباره گشودی به روی من
با آیه ای ، دو باره نشاندی غبار غم
وقتی به یاد مهر تو، این سینه باز شد
وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش
آن راز عشق تو از پرده شد برون
دانسته ام دگر
هر لحظه با منی
معشوق خوب من
معشوق عاشقی
کیوان شاهبداغی

سلام عمو امپراطور
عیدتون نیکو

این واژه ها بوی اسلام می دهد و مبعث سرآغاز مهربانیست
مبعث با کلام آغاز شد وخواندن نه شمشیر وتحجر امثال داعش
مبعث اتمام حجتی بود که انسانیت را معنا کرد :مهربانی

عید مهربانی مبارک

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد