متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

سلطانی که تاجش را باد می برد


پاییز است این را عقب کشیدن ساعت رسمی کشور یادم انداخت...پاییز است اما هنوز مانده بشود سلطان فصلهای اخوان عزیز...سلطانی که تاجش را باد می برد ...تاجی به رسم قاصدکهای بازیگوش...قاصدک...قاصدک را با خبر هایش می شناسیم و حرف های مگو

قبلا قاصدک حرمت داشت نه مث این روزها که کپه کپه کز می کنند گوشه دنج دیوار و راه پله ها و بعد شسته می شوند در پاشویه قدم های رفته

قاصدک که می آمد از روی کاکل باد می گرفتیم و نزدیک گوش می بردیم و در کسری از ثانیه دلمان پرمی شد از حرفای ناب...خبرای خوب از یار...یار...بعد پچ پچ میکردیم توی گوش قاصدک و می گفتیم سفر به خیر و با باد می رفت و خیالمان راحت می شد که قاصدک همه ناگفته هایمان را به یار می رساند 

چه رازی در میان بود که همه حرفها گفته  و راحت  شنیده می شد و حالا این روزها انواع سیستم های خبر و ارتباطی بازهم ما مانده ایم وکوله باری از حرفای نگفته...چطور سبک شویم از این حرف نگفته...چطور باید حرف را گفت که طرف مقابل فرو نریزد از این همه داغ که بر دل نهاده ایم و هیچ آه بلندی سر نداده ایم که مباد آرامش همسایه بهم بخورد...این می شود که هیچ حرفی گفته نمی شود هیچ حرفی هم نمی شنویم...و مدام کارتن کارتن حرف سرهم  تلنبار می کنیم خطوط نوار قلب را می شکنیم سمت سکته های خفیف...خفیف مث هق هق هایمان زیر دوش یا باران بی وقت پاییز که کسی متوجه اشکها نشود...حرف دارد از یادمان می رود

یادمان رفته که قاصدک اختیارش با خودش نبود و باد افسارش را می چرخاند اما می گفتیم و اتفاقا حرفهای مهمی هم می گفتیم و وقتی یار را می دیدیم خنده گوشه چشم هردوی مان نشان از ساعت ها شنیدن از زبان قاصدک می داد

این روزها حرفهایمان را بلد نیستیم بزنیم.ادا درمی آوریم که اهل گفتگو هستیم و آخر سرهم دستمان خالیست از آرامش

روبه روی هم توی کافه می نشینیم قهوه اسپرسو سر می کشیم و غزل پست مدرن هم زمزمه می کنیم و بعد موزاییک های مسیر می دانند که حرفهایمان را نگفته ایم...

از قاصدک هم می ترسیم که مباد بگویم و فردا روز برایمان بازی دربیاورد و حق سکوت بگیرد...فردا حرفهایمان را به نامحرمان جار میزند و ما پیراهن عثمانی می شویم در دست باد و این مردم کافیست گوشت تنت زیر دندانشان بیفتد آنوقت شبیه پره زردآلو لیس می زنند و حرف های نامربوط بلغور می کنند

این روزهاقاصدکها  انگار تولید چین هستند فقط ظاهر قاصدک را دارند و مغزشان تهی است از حافظه ی عشق...



قاصدک هان چه خبر آورده ای؟

نظرات 11 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 08:52

سلام عمو امپراطور
اتفاقا چند شب پیش دوتا قاصدک اومد توی حیاط و جالب اینجاست که اومدن سمت من
یاد همین حرفاتون افتادم
ولی گفتم به رسم قدیم بذار یه چیزایی توی گوشش بگم و روانه کنم سمت دوست
یکیش رو فرستادم پیش شما
یکیش هم پیش اون بالایی
نمیدونم باد رسوندش پیش شما!

سلام
گفت...نشان به نشان لبخندهای که زده اید...نشان به نشان انجیر و آفتاب...
گفت...من هم گفتم
رسم قاصدک به یاد هم بودن است

زهرا دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 08:54

یه نوشته خوندم از مهدی فرجی به دل من که نشست امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
بعضی واژه‌ها بار عجیبی دارند. مثل مرگ، مثل عشق!
از دومی استقبال می‌کنیم چون می‍شناسیمش، دست‌کم تجربه‌ی دیگران را درباره‌اش شنیده‌ایم.
اما از اولی با بُهتی ناشی از ناشناختگی می‌ترسیم.
برای من که تمام عمر کوتاهم با نمادها و نشانه‌ها گذشته همین پاییز که دارد می‌آید نماد مرگ درختان است.
اما اصلاٌ ترسناک نیست.
چقدر هم خواستنی‌ست.
مرگ درخت‌ها را رنگ‌های نارنجی و زرد زیبا می‌کند و نمی‌ترسم اگر درخت باغچه خانه پدری انجیرهایش می‌ریزد و تکیده می‌شود.
از سوز پاییز که دماغم را می‌سوزاند لذت می‌برم و لِش‌لِش کفشهایم در آب باران مانده کف کوچه را دوست دارم.
مرگ باید همینقدر زیبا باشد.
همینقدر زودگذر!
همه حرکت‌های طبیعت دوَرانی‌ست. تولد همیشه پسِ همه‌ی مرگ‌های طبیعت کلید به‌دست ایستاده‌است.

پاییزتان رنگ‌به‌رنگ!

تولد هم برای نوزاد دردناک است و ترسناک.... اما بعد عادت می کند و خو می گیرد با رنگهای این دنیا و در لحظه مرگ درد می کشد و می ترسد طبیعی است شکستن آنی عادت درد دارد.
ما از وهم می ترسیم و دنیای پس از مرگ را وهم آلود برایمان تصویر کرده اند وگرنه یک قدم نزدیک شدن به خدا که ترس ندارد اشتیاق هم می آورد اگر بدانیم او به ما مشتاق تر است

پاییزتان به رنگ انار و آرامش برکه

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 09:19

همیشه گفته ام قلم شما چنان معجزه ای با حروف بی جان می آفریند که کلاه از سر کودک عقل می افتد...از یک سوژه ساده چنان جملات بغض آور می آفرینید که من با همه ادعایم و با همه هزاران هزار صفحه ای که در تمام عمرم نوشته ام اعتراف میکنم که کم آورده ام!



فکر کنم این جملات برازنده صاحب این خانه باشد: http://nahavand.persianblog.ir/

من هم بی هیچ تملقی گفته ام حتی دورانی که سعادت شاگردی تان را نداشتم همان سالها هم اقرار می کردم که تیزهوشی تان در پرداخت ایده بی نظیر است و دلیل مدام خواندن مطالبتان از سوی من هم همین بود که این کیمیا را کشف کنم و کیمیاگر شوم
واما این روزها فهمیده ام علاوه بر تیزهوشی صداقت در نوشتن هم هست وباید بازهم دود چراغ بخورم تا چیزهای دیگری را کشف کنم

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 09:22

یادش بخیر بچه که بودیم گوشه های حوض خانه مامان ملوک این موقع سال پر میشد از قاصدکهایی که تشنه شنیدن بودند آمده بودند تا پیغامبری دلی باشند برای دلی...مامان ملوک می فرستادشان به خانه دختربزرگش که آن دور دورها بود تا خبر سلامتیشان را بیاورد...مامان می فرستادشان پیش خدا تا برای بچه هایش سلامتی بخواهد...و من همیشه ازش جایزه های رنگ وارنگ می خواستم و آقای پستچی که نامه های دختردایی و دخترخاله را برایم بیاورد....
دلمان قرص بود که فوتش که کنیم حتما می رود و می آورد ....
این روزها دلم عجیب برای کودکی هایم...برای روزهایی که آرزوی بزرگ شدن داشتیم تنگ شده است...
این روزها دلم قاصدکی می خواهد که سوارش شوم و مرا ببرد به یک روز پاییزی دهه شصت....
می شود آیا؟

آه اگه این جمله یادش به خیر بچه که بودیم نبود چطور این حجم آه را بیرون می فرستادم از دل....
آره یادش به خیر...بغض امان نمی دهد در پس این جمله...
خدا سایه مامان ملوک را پراز لبخند وسلامتی کنه...
توروخدا اگه قاصدکی پیدا شد و سوارشدید سمت دهه شصت سمت من هم فوتش کنید ...

می شود آیا...؟

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 14:12

آنقدر جلوی چشم و دل و زبان هستید که محال است قاصدکی بی دعا برای آرامش و خوشبختی و لبخند شما سه نفر به آسمان فوت شود...ما که لایق نیستیم شاید دعایمان هم شنیده نشود اما من به دعا زنده ام و امید دارم به استجابت و میدانم شما مقربید و خواهد شد.

بی گفته تان بسیار شنیده ام از قاصدک ها...بسیار دعایتان مقبول افتاده است...می دانید...

زهرا سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 00:51

عمو از این کپل خوشتون میاد؟
http://s5.picofile.com/file/8142246992/%D8%B9%D9%85%D9%88.jpg

خیلیییییی..............

طهورا سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 17:52

سلام برادرزاده
من فکر می کنم قاصدکها آن زمان هم با بچه ها کار داشتند
کمتر بزرگی را می دیدم که با قاصدکی راز بگوید...
یکبار خواستم برای فرزندم از حکایتش بگویم امّا قاصدکی نیافتم در اطرافم ...یا من بزرگ شده ام یا رازهایم ...

به هر حال اگر قاصدکی دیدم حتما اولین آرزویم آرزوی شما ست.

سلام عمه بانوی مهر
قاصدکها دنبال حرفای عاشقانه میگشتند...این روزها حرفای عاشقانه خریدار کم دارد...احتمالا فصل رقص قاصدکها نبوده...وگرنه شما که زبانزد هستید در گوش همه قاصدکها
سپاس
چه دعای زیبایی

ژیکان جمعه 4 مهر 1393 ساعت 22:40

چقدر حرف مانده در ته این دل و فرصتی که... نیست
نیست تا رو به روی کسی با چشمهایی مهربان توی یک کافۀ دنج بنشینم و سخن بگویم از ناگفتن هایی که هزاران هزار بار دل دادن به گفتن اما حیف گوشی نبود برای شنیدن...
دلم غریب و عجیب تنگ است برای روزهای پاییز سال گذشته...
خاطره هایی که رقم خورد در بحبحوهۀ روزهای پُر از داغ محرم...
یادش بخیر!!!

همه ما پرشده ایم از ناگفته های که سفید شده اند لای موها...
هر پاییز اتفاقی است تکرار نشدنی مثل بهار...مثل باران...مثل لبخند مادر...
یاد همین روزها هم به خیر خواهد شد فردا...نه؟

ژیکان جمعه 4 مهر 1393 ساعت 23:12

اینم برای سلطانی که باد تاجش را بُرد :)
تقدیم
تاج ِ مویت دستباف از شهـر ِ تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلا رنگ و دل انگیز آمده
چشمهایت امپراتوری ِ عشقی گمشده
سرمه دان ِ نقـــــره با باران ِ یکریز آمده
نازخاتـــون ِ آپا/دانایی و خونخواه ِ عشق
فر ِ بشکوهت سپاهی غرق ِ تجهیز آمده
لشکری پا در رکاب ِ تو درختان صف به صف
تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده
خش خش ِ برگ است و باد از تیسفون تا پارسه
نامه هـــای ِ پاره ی ِ خسروی ِ پرویـــز آمده
طاق ِ کسرای ِ دو ابروی ِ تو بعد از قرنها
فکـــر ِ رویا رو شدن با ظلم ِ چنگیز آمده
تیشه ی ِ فرهاد روی ِ پلک ِ خط ِ میخی ات
حضرت ِ شیرین سوار ِ اسب ِ شبدیـز آمده
تو پوروچیستای ِ زرتشتی و آتشدان به دست
قلبت از شهریـــوری گـــرم و شررخیــــز آمده
غصه ها را تار و مار از خنده ی ِ خود میکنی
ماه ِ مهـــرت با شبی غمگیـــن گلاویز آمده
حکمرانی کن پس از این پادشاه ِ فصلها !
آمدن های ِ تو یعنـــی فصل ِ پاییـــز آمده

سبک خراسانی دلبری می کند در غزل...

یاد بیدل افتادم و آه کشدار در فقدان استاد قهرمان

دست مریزاد شعر نابی بود

سرزمین آفتاب یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 12:28 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

خوش خبر باشی
اما ...
اما ...
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی...

گاهی قاصدک برای خبر نمی آید ...می آید تا لبخندت خبری شود برای او که مشتاق توست...

سهبا دوشنبه 7 مهر 1393 ساعت 15:12

هر بار که می خوانم دلتنگی ام بیشتر آوار می شود بر دل !
سلام برادر بهارانه ها ...

سلام خواهر تسبیح و گندم

مباد دلتنگی به سراغ آسمان بیاید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد