متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

شعر بلند لبهایت را انار می داند و بس


خدا گفت درخت شو ....

دلش گرفت : درخت ؟ اما من دوست دارم آدمی باشم که می دود در دشت .دخترکی با دامنی از شاهپرک و عطر انگورهای زاگرس...

خدا گفت: دلت را دیده ام که می گویم درخت شو

بغضش گرفت نمی دانست جلوی اشکهایش را بگیرد گفت می خواهم عروس شوم و شاخه ای اقاقیا بزنم به موهایم بعد در آغوشش تا دریاچه مست بخرامیم

خدا گفت: سپیدی عشقت را دیده ام که می گویم

دیگر نتوانست هیچ بگوید سرش را انداخت پایین که برود ته صف که درخت شود و بیفتد توی یک دشت و تا ابد یکجا نشین شود.همین که برگشت تا آخرین لبخند خدا را دیده باشد خدا بوسه ای برایش فرستاد و گفت: من چیزهایی می دانم که شما نمی دانید

سرش را پایین انداخته بود که نبیند کجا از خاک سر بر می آورد

****

نسیمی روی تنش حس می کرد دلش می خواست بیدار نشود اما باید به نسیم سلام می گفت می ترسید بی بر و بار افتاده باشد ته یک دره خلوت و سوت وکور...کمی خودش را جمع کرد که نسیم را ندیده باشد اما نسیم آمده بود که بماند

از لای چشمهایش که آفتاب را تماشا می کردی سرخی گردی روی شاخه اش اورا قلقلک می داد به تماشای بهتر 

چشم را به آنی که گشود تمام تنش پر بود  از میوه سرخ

نسیم موهایش را کنار زد و گفت : معطل چه هستی  امشب همه تورا می خواهند که برایشان قصه های شهد و شراب ساز کنی

درخت گفت : اما من که پا ندارم

نسیم گفت: بال چه؟

درخت گفت: خشک ...نمی بینی چوب است

نسیم گفت: انار که داری

درخت گفت: به چه کار آید

نسیم گفت: هر انار تو هزار شعر نگفته در دل دارد هر دانه اش برای هزار سال شعر عاشقانه کافیست

درخت  گفت: انار...چه اسمی دارم من

نسیم گفت: خدا را یاد داری که گفت من دلت را دیده ام

درخت گفت: انار هم مثل بقیه میوه ها

نسیم گفت: عروس میوه هاست پیچیده لای ترمه ای سرخ که بزم عشاق را گرم خواهد کرد به سرخی...مجنونی تورا به عشقش خواهد داد تا اثبات کند که دوستش دارد تو سند دوست داشتن اویی

درخت هیچ نمی توانست بگوید

نسیم اناری را شکافت و بر آب داد ...آب پای کوبان می دوید و غزل می خواند درخت دید که در دور دست بوسه رد و بدل شد

سرش را گرفت سمت آسمان و به خدا لبخند زد

خدا برایش هلهله فرستاد درخت آرام ارام تور سفیدی از برف پوشید...

نسیم گفت : دلت می خواست عروس شوی؟ عروسیت مبارک

نظرات 3 + ارسال نظر
سهبا دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 20:29

از اون دست نوشته هاست که باید تک تک کلماتش رو نوشید و حظ برد...
ممنون برادر. چقدر خوشحالم که هستید...

ومن بسیار ....چه خوب که هستید و وادارم می کنید به نوشتن

سمیرا سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 09:59 http://nahavand.persianblog.ir

غوغا میکند اعجاز کلمات در دستان هنرمندتان...و چه زیبا به واژه های مرده جان می بخشید! آنقدر که حسرت و تحسین اولین حسی است که با خواندن این گل واژه ها بر زبانم جاری می شود...چقدر قشنگ حس درخت و عشق خدا به او را به تصویر کشیده اید...چه خوشبخت است درخت ...چه خوش است درخت انار بودن

لپ هایم گل انداخت....
دست پاچه ام در پاسخ....ممنوووووووون

زهرا سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 15:05

ای جانم،چه ناز بود
سلام عمو امپراطور

سلام
مهرتون بر دیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد