متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

بهار در پیله دویدن


اسفند به نیمه که می آید خوابم می گیرد دلم می خواهد یه چرت نیم روز بزنم و ببینم عصر سیزده به در است

در چرت نیم روز اسفند فایده ای هست که در بیهوده دویدن نیست
بیهوده می دویم از این سمت بازار به طبقه چندم پاساژی لوکس و لذتی ساختگی زیر پوستمان می دود که چه دماغهایی بسوزد در برند پیراهن و شلوارم
بید مشک بیدار شده است و خرگوش ها سراز پا نمی شناسند و تمام گنجشگ ها با شکوفه های زردآلو سلفی می گیرند
نیمه اسفنداست این را آفتابی می گوید که با پیله پروانه چای بید مشک می خورد و بنفشه ها را تکان می دهد که بدوند توی دشت بروند گاماسیاب و صورتی به آب بدهند
امروز را به بنان می دهم تا کفش هایم را ببرد سیر بدود توی کرشمه های الهه ناز و برگرداند
برای نو شدن همین قدر بس است که باران دم صبح لاهیجان را توی استکان چایم حس کنم
تمام خانه را باران لبریز کرده است گوزنی دارد روی مبل ماغ می کشد و کبوتری از دست هایم دانه بر می دارد
موهایم شکوفه داده است من درختی شده ام که راه می رود و گیل گمش شاملو را دستش گرفته و می خواند
درخت ها زودتر از ما بهار را بر می دارند و قایم می کنند زیر پوستشان اینست که میوه می دهند
نیمه اسفندتان لبریز تولد پروانه و شمعدانی ها

خیاطی که یقه را آفرید تنها ترین آدم روی زمین بود


هوا که سرد می شود یقه ها می شوند رفیق پچ پچ های ریز که هیچ کس نمی شنود اما یقه که رفیق خودمانی است می چسبد رو لپ هایت و تازه می فهمد سیلی سرد زمستان چقدر بیرحم است.

یقه که گردن را می پوشاند یعنی تنهایی روی شانه هایت جا خوش کرده است.وقتی عشق باشد دست ها قفل بند هم می شوند و سرما هرچه بیشتر، راه لذیذ می شود در پس هر نگاه و هرم داغ :(عزیزم ) 

خیاطی که یقه را آفرید تنها ترین آدم روی زمین بود در نیمه دی ماه و خانه اش آخرین خانه ی شهر.حالا کجاست ؟ لابد توی قبری که لبه های قرنیزش بالاست
این روزها یقه های خرگوشی و فیلی مد شده اند.انگار هر چقدر بزرگ تر باشی یقه ی پهن به قیافه ات بیشتر می آید.ربط تنهایی و یقه را باید توی فیلم های جاسوسی جستجو کرد.آدم های جاسوس خیلی تنها هستند تا شنیده نشوند و ما این روزها جاسوس های شده ایم با یقه های بلند و هنذفری که فقط خودمان شنیده شویم
درد های یقه بلند دردهای مسری هستند که برخلاف آنفولانزا هر چقدر فاصله بیشتر شود درصد ابتلایش بیشتر می شود
یقه ام را قیچی کرده ام و متهمم به دیوانگی :مگر میشود آدم بی یقه توی شهر راه بیفتد ؟ بچه ها یاد می گیرند.همین روزها کمپین برای جلوگیری از حذف یقه راه می افتد بعد مردمی از دیوار خیاط خانه ی شهر بالا می روند که نگذارند یقه ی گرد و صاف مد شود.آدم هایی که با هم حرف نمیزنند سرشان توی لاک خودشان است و اما هدف شان یکی...

عزیزک ماهوش غزل پونه ام

خدا که می خواست تورا بیافریند آبش را از انگور برداشت و خاکش، گردی بود که روی کاکل گندم نشسته بودو ورز دانش افتاد دست نسیم همین است  که هروقت هوای کوپایه اردوشان به سرم میزنم دستی لای موهایت می کشم و می شود آواز چند بلدرچین که توی تیرماه گندم زار می خوانند را شنید حتی بارها دیده ام سنجاقکی از گوشه چشمانت آب نوشیده است.مردم شهرم هنوز معتقدند در چشمه ماهی عروسی پولک پوش زندگی می کند اما من که میدانم تو توی آب، اب تنی کرده ای واین همه افسانه  حتی از هالیود سردرآورده

ماه که هرکس نداد من میدانم هروقت مرخصی میرود تو جایش می نشینی واین پایین همه میگویند قرص ماه کامل شده است حتی فردای همان شبها تعداد چاپ کتب عاشقانه دوبرابر می شود و بازار گل فروشها سکه می شود.من که میدانم تو حتی با چشمهای بسته هم شهر را روشن می کنی

بانوی شراب و انگور وماه

ماه مانای سمرقندی

هزار سال شعر پارسی در وصف لبهایت کم آورده است من که میدانم معجزه ی هزار سوم رقص توست با چین دامن اردی بهشتی ات

عزیزک ماهوش غزل پونه ام

مانای عشق

تولدت مبارک


مهربونی این طرف دیواره


برف دلش نمی خواست ببارد آسمان اما درد داشت و به خودش می پیچید.برف هی داشت خود خوری می کرد که گندم به خانه برسد اما این کفشها بزرگ تراز پایی بود که سرما می توانست بیاید ناخن هایش را بکشد او دردش بگید اما هنوز سه تا لیف دیگر مانده بود که بفرشد.برف چند تا دانه انداخت روی سرش که برود اما آب مروارید چشمهای گندم که نمی گذاشت دانه های برف را ببیند.دکتر ماه پیش به او گفته بود باید عمل کنی وگرنه...اودوست نداشت ادامه اش را بشنود چطور می توانست بی سوی چشم صورت آقا یادگار را بتراشد.آقا یادگار پارسال که از نردبان افتاد دیگر نتوانست بیاستد .اقا یادگار را با این اوضاع نبیند هفت جوان لر را حریف بود خودش اینها را همیشه وقت قرض گرفتن از بقالی مش یوسف می گفت...

ابر گوشش به این حرفها بدهکار نبود بیچاره سنگین شده بود و نمی توانست از بالای شهر برود.کسی ایستاد دستی به لیف کشید و پشیمان شد.گندم لبخندی به او زد و رهگذر بی حرفی و نگاهی لبه شال را کشید و تنها چشمهایش پیدا بود که نه ذوقی داشت و نه حسی.

نهاوندی ها می دانند وقت سگ برف که باشد استخوان هم تاب ایستادن ندارد.ناخن انگشت چپ گندم درد میکرد...می سوخت...اما گندم که نمی توانست با سه لیف به خانه برگردد.هروقت به خانه برمی گشت یواش میخیزید لای کرسی تا اقا یادگار نفهمد زنش دست خالی برگشته .آقا یادگار کمی خودش را کش میداد و دستهای سرخ از سرمای عشقش را «ها« میکرد و گندم دستش را می کشید : که خل شدی مرد بچه بازیت گرفته خب سرما که شاخ و گوش نداره

پالتوی آقا یادگار را پوشیده بود که سرما از هیبت مردانه اش بترسد اما سرما هم آب مروارید داشت و نمی دید که گندم تاب سربه سرگذاشتن ندارد

آسمان تاب نیاورد و خودش را تکاند.باید می رفت....از کنار دیوار سیل گاه راه افتادو دستش را گاه گداری می گرفت به بلوک های سیمانی که لیز نخورد .همچنان که می رفت دستش به پالتویی خورد بی درنگ معذرت خواست اما پالتو تکانی نخورد چشمهایش را نزدیک برد شاید آشنایی دور باشد که دارد سربه سرش می گذارد دید چند لباس از دیوار آویزان کرده اند.

با همانچهارکلاس سوادی که داشت نوشته درشت بالای لباس ها را خواند: » دیوار مهربانی« خنده اش گرفت و گفت:» آه که جلوی مهربانی را هم دیوار کشیده اند« قدمی برداشت و ماند لیف را به چوب لباسی آویزان کرد و با خوش گفت:» شاید کسی لیف بخواهد و...امون از مهربونی پشت دیوار...امون« 

گندم به سرکوچه صفی پور که رسید پامهایش را تند کرد که توی این لیز و لیز بازی که برف درآورده به خانه برسد و رسید میخواست کلید به در بیندازد که پایش به چند کیسه و گونی کوچکی افتاد زیر لب غرولند راه انداخت: » صد دفعه گفتم آشغال تون رو...« حرفش را قورت داد.چند نایلون ماکارانی و روغن و یک گونی برنج...سرش را چرخاند شاید کسی را ببیند اما برف ...برف...برف

گندم سرش را بالا گرفت و گفت: » شرمنده ام خدا...مهربونی اینطرف دیواره...«

شعر بلند لبهایت را انار می داند و بس


خدا گفت درخت شو ....

دلش گرفت : درخت ؟ اما من دوست دارم آدمی باشم که می دود در دشت .دخترکی با دامنی از شاهپرک و عطر انگورهای زاگرس...

خدا گفت: دلت را دیده ام که می گویم درخت شو

بغضش گرفت نمی دانست جلوی اشکهایش را بگیرد گفت می خواهم عروس شوم و شاخه ای اقاقیا بزنم به موهایم بعد در آغوشش تا دریاچه مست بخرامیم

خدا گفت: سپیدی عشقت را دیده ام که می گویم

دیگر نتوانست هیچ بگوید سرش را انداخت پایین که برود ته صف که درخت شود و بیفتد توی یک دشت و تا ابد یکجا نشین شود.همین که برگشت تا آخرین لبخند خدا را دیده باشد خدا بوسه ای برایش فرستاد و گفت: من چیزهایی می دانم که شما نمی دانید

سرش را پایین انداخته بود که نبیند کجا از خاک سر بر می آورد

****

نسیمی روی تنش حس می کرد دلش می خواست بیدار نشود اما باید به نسیم سلام می گفت می ترسید بی بر و بار افتاده باشد ته یک دره خلوت و سوت وکور...کمی خودش را جمع کرد که نسیم را ندیده باشد اما نسیم آمده بود که بماند

از لای چشمهایش که آفتاب را تماشا می کردی سرخی گردی روی شاخه اش اورا قلقلک می داد به تماشای بهتر 

چشم را به آنی که گشود تمام تنش پر بود  از میوه سرخ

نسیم موهایش را کنار زد و گفت : معطل چه هستی  امشب همه تورا می خواهند که برایشان قصه های شهد و شراب ساز کنی

درخت گفت : اما من که پا ندارم

نسیم گفت: بال چه؟

درخت گفت: خشک ...نمی بینی چوب است

نسیم گفت: انار که داری

درخت گفت: به چه کار آید

نسیم گفت: هر انار تو هزار شعر نگفته در دل دارد هر دانه اش برای هزار سال شعر عاشقانه کافیست

درخت  گفت: انار...چه اسمی دارم من

نسیم گفت: خدا را یاد داری که گفت من دلت را دیده ام

درخت گفت: انار هم مثل بقیه میوه ها

نسیم گفت: عروس میوه هاست پیچیده لای ترمه ای سرخ که بزم عشاق را گرم خواهد کرد به سرخی...مجنونی تورا به عشقش خواهد داد تا اثبات کند که دوستش دارد تو سند دوست داشتن اویی

درخت هیچ نمی توانست بگوید

نسیم اناری را شکافت و بر آب داد ...آب پای کوبان می دوید و غزل می خواند درخت دید که در دور دست بوسه رد و بدل شد

سرش را گرفت سمت آسمان و به خدا لبخند زد

خدا برایش هلهله فرستاد درخت آرام ارام تور سفیدی از برف پوشید...

نسیم گفت : دلت می خواست عروس شوی؟ عروسیت مبارک