عزیزک ماهوش غزل پونه ام
خدا که می خواست تورا بیافریند آبش را از انگور برداشت و خاکش، گردی بود که روی کاکل گندم نشسته بودو ورز دانش افتاد دست...
مهربونی این طرف دیواره
برف دلش نمی خواست ببارد آسمان اما درد داشت و به خودش می پیچید.برف هی داشت خود خوری می کرد که گندم به خانه برسد اما این...
شعر بلند لبهایت را انار می داند و بس
خدا گفت درخت شو .... دلش گرفت : درخت ؟ اما من دوست دارم آدمی باشم که می دود در دشت .دخترکی با دامنی از شاهپرک و عطر...
پیغامبر که باشی، گاه نهنگهای جهل و بغض و حسد، گرفتارت می کنند، هر چقدررر هم که اقیانوس دل و دانشت وسیع تر ، باز هم گرفتار خواهی شد، اما یادمان باشد، خدای مهر همیشه با شماست، حتی در دل سیاه نهنگهای رنج و تنهایی...
این روزها یونسم...یونس دارد با من چه می کند...و حدس تان چه قدر دقیق است
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام برادر دریادلم! چه خوش خبریست خواندن کلماتتان در این امپرلطوری زیبا که چند گاهی تنها مانده بود!
مانا باشید در این سرای دل
سلام مهربان خواهر آبی ها

سپاس از استقبال تون
پیغامبر که باشی، گاه نهنگهای جهل و بغض و حسد، گرفتارت می کنند، هر چقدررر هم که اقیانوس دل و دانشت وسیع تر ، باز هم گرفتار خواهی شد، اما یادمان باشد، خدای مهر همیشه با شماست، حتی در دل سیاه نهنگهای رنج و تنهایی...
این روزها یونسم...یونس دارد با من چه می کند...و حدس تان چه قدر دقیق است