تنهایی حالتی مزمن از با خود بودن است که در جمعی نا همگون اتفاق می افتد مثل درخت سیبی که نمی داند ریشه هایش را در جنگل کاج ها کدام سمت ببرد که شکوفه دادنش را بفهمند و تنهایی شکل دیگری از زیستن است که نمی دانی زیستن هست یا نیست فقط سنگینی دقایق را بر پیکره ی در و دیوار می تراشی و بی آن که بدانی برای شکستن این حالت باید توان دویدن داشته باشی آن قدر که بشود از مزمن بودن با خود زیستن هم بگذری و باید اسب بوده باشی
من اسب هستم. این جمله را هزار بار است که دارم به اسب خپل از پا افتاده ی روبه رویی می گویم که پشت میله ایستاده است و دارد ستاره های روی شانه هایش را موازی هم نگه می دارد.تنهایی مزمنی بین این سوی میله ها و آن سوی میله جریان دارد.
پنج روز است که مرا توی این آغل انداخته اند که سه طرفش را دیوار سنگچین گرفته است با پنجره ی کوچکی که فقط تکه های ممتد آسمان را لابه لای ابرها نشان می دهد و در ضلع چهارم همان تنهایی رنده شده از لای میله های آهنی در گردش است و من که می خواستم از این تنهایی که توی جنگل کاج داشت دست و پایم را سست می کرد به یالی در باد دویدم اما این اسب های ستاره بر دوش با طناب های کنفی توی این آغل گیر انداخته اند....ادامه دارد
پی نوشت:
1. کمپرا چیکو: زمانی کودکانی را می دزدیدند تا با آموزش و تلقینات آن ها تبدیل به حیوانات دیگری کنند و برای مقاصد خاص استفاده کنند
2. این روزها پر از حس نوشتنم و داستان دوم پاییز امسال هم متولد شد. در فضایی غریب برای خودم
چه حس غریبی دارد این نوشته... مشتاق خواندنم...
شش ماه گذشت اما این اسب هنوز رام نشده است
نمیدونستم برگشتید و مینویسید اینجا...خوشحالم...خوش اومدید
ممنون مهربان ، بودنتان بر دیده