متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

این خون نماز را باطل نمی کند


هرچه فکر کردم دعایی نیافتم که حالم را دگرگون کند  جز: حول حالنا الی احسن حال

برایم دعا کنید به شود آنکه باید


واما درد نوشت: 

چند ساعت طاقت خانه نشینی دارید؟

چند روز بی گله و شکایت می توانید در خانه بنشینید؟

بشمارید تا بیست و پنج سال

بیست و پنج سال برای شرف

بسیت و پنج سال برای رستگاری

خون

خون

خون

این خون نماز را باطل نمی کند

مجنون کراوات نمی زند


نه پلنگ هستم ونه شاعر اما صخره مرا به خود می خواند  صوت جنون وقت افطار چسبیده به بال پرنده ها پرت می شود این گوشه دنج : الله اکبر...

نه شاعر هستم و نه پلنگ...مردی زخمی که نه از صخره پریده است و نه....سالهاست این صخره وقت مستی مرا در خود فرو می برد تا بپرد...صخره را می گویم من زانو می زنم در خود و او خیز برمی دارد تا ماه و در بغل می گیرد این تنها افسانه جهان است که واقعیت دارد بعد ماه آرام آرام در زمین ته نشین می شود و شبهای بعد صخره درد زایمان میگیرد و می نالد اگر صدایی شنیدید نترسید زمین می خواهد ماه بزاید به لهجه خودش و نتیجه اش انبوهی گلهای وحشی است

نه شاعر هستم و نهپلنگ...ماه را می گفتم حدیث مستی ام 

دستش را دراز می کند که بیا ومن کفشهایم را لنگه به لنگه می پوشم و...کسی می گوید آتیش داردی به خودم که می آیم مردی تکیده از مستی افیون برمیگردد می گویم دلم پراز آتیش است بدم خدمتتون رو برمیگرداند ومی گوید امام رضا شفات بده

یاد امام می افتم و ....تمام بغض این چند وقت را جیغ میزنم مرد برمیگردد وفحش می دهد که پرید هرچه زده بودم ومن نه تازه نئشه شده ام از این همه آبی روشن که در گلویم موج می زند

نه شاعر هستم ونه پلنگ...ماه مورب بالا رفته است نه من نه پلنگ نه صخره نه افیون آن مرد خمار دستمان به دامن ماه نمی رسد 

برایش بوسه ای می فرستم او از شرم اندکی سرخ و سپید می شود که یعنی خجالت بکش و برو...می روم ...یعنی برمیگردم سمت آدمیزاد....تا پایین تپه اله ناز می خوانم


پی نویس:

این حکایت واقعیست بگذارید به حساب جنون...سه شب پیش اتفاق افتاد ... جنون مجنون آبجی سهبا هوایی ام کرد به نوشتن


ماهی ها هم گریه بلد هستن


قزل آلا که می شوی تمنای آب تورا می کشد سمت سرچشمه اما حکایت جریان مخالف است و آب هرچه سنگ ریزه دارد می کوبد بر سرت...حکایت آب ،رفتن است و قزل آلا....هبوط همین است نمی شود ترمه پوشید و انار را سوزن زد بعد بخواهی سرچشمه ی خودت را تکامل دهی

قزل آلا شدم برای رسیدن به خودم این همه زخم ناسور نمک اندود تنهاییست ... فرصت به دست آمد برای سنجش خودم ...نه قزل آلا هستم نه آب ....می ترسم از سنگ بودن و شکستن سری

گاهی خیلی ساده سنگ می شویم وگمان می کنیم که همه جریانها را می شناسیم


خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی

دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی


هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام

طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی


خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو

آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی


ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل

حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی


ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی

وی تن عریان کنون باز قبا یافتی


ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند

یار منی بعد از این یار مرا یافتی


خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من

تا که بگویم تو را من که که را یافتی


کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو

رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی


بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی

خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی


خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان

پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی

سنونی بزنه وه بلگفا


امان از تنبلی ، خیلی وقت بود می خواستم اسباب کشی کنم اما از اونا هستم که کنگر می خورن و...حسابی ته نشین شده بودم توی بلاگفا اما از اونجایی که سنونی بزنه وه بلاگفا  خلاصه صاحب خونه انگار دلش نبود ریشه بزنم توی بلاگفا ... عدو خواست که زند ریشه ما ...القصه اسباب واثاثیه رو زدیم زیر بغل و الفرار

اگه عمری باشه و نفسی اینجاها پایم رواز گلیم درازتر می کنم وتوی کفش اهالی خرد

پی نویس: 

این چند روز دوستان ماه سنگ تمام گذاشتند حیف نوشتن بلد نیستم تا زبان به ستایش بگذارم تنها به مهر سرمی سایم در آستان بزرگی تان

آبجی نرگس....سمیرا بانو....سایه خانم....جناب سرزمین آفتاب....

لال روبروی دقایق می نشیم به دعای سلامتی تان