متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

چراغ تا اعماق استخوان


چراغی آورده ای در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ می بینم! حاشا!


 اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ است؟


فیه مافیه (ص 8)

نظرات 14 + ارسال نظر
سرزمین آفتاب دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 12:45 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام
احسنت مرد هنرور
حکمت نهفته در ادب این مرز و بوم آنقدر دلنشین و گیراست که بعد از قرنها که بازخوانی می شود روح و جان را نوازش می کند
دست و دلت گرم باد

سلام
سپاس دوست فرهیخته
وقتی متنی چنین را می خوانم شگفت زده می شوم چرا بعد این همه سال کشف اش کرده ام... سالهاست در وادی فرهنگم بعد باید در آستانه 40 سالگی به این نوشته دست پیدا کنم جای تأسف است

سمیرا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 13:16 http://nahavand.persianblog.ir

هروقت چنین کلمات غنی با چنین قافیه های وزین و متینی را در متون کهن میخوانم ناخودآگاه بیش و پیش از آنکه لذت ببرم از این همه زیبایی و نکته سجی با خود حسرت میخورم که چرا دیگر سالهاست نه خیامی داریم و نه عطاری نه حافظی و نه مولانایی نه سعدی و نه فردوسی...نه دیگر خواجه عبداللهی هست که مناجات نامه بیافریند نه نظامی که لیلی و مجنونش چشم دل را سیراب کند...یک عمر ما خواندیم هنر گذشتگانمان را اما از این همه حتی یکی نتوانست سرسوزنی از ذوق و لطافت طبع حافظ را به ودیعه ببرد و نیم بیتی چون او سکرآور بسراید...چقدر آینده ادبیات این سرزمین تهی است...چقدر فرزندانمان بی هیچ سرمایه ای خواهند زیست... چقدر زندگی ماشینی از همه چیز دورمان کرده است...راستی اگر اجازه بدهید آن کنجکاوی خبرنگارانه ام میخواهد بداند چه نهفته است پشت این جملات زیبا....؟ چون میداند صاحب قلم خوش اندیشه ای چون شما بیهوده از هیچ کجا مثال نمی آورد....

علتش قرنها رخوت فرهنگیست.از قرن8 تا...قرنهای توی سری خوردن ونتیجه اش این می شود که فاصله افتاده و جریان نظام تربیتی ما قدرت تشخیص ندارد و متون آموزشی فاقد کارکرد پرورش استعدادهاست ...بوعلی 18 سالگی به کمال رسید وامروز 60 ساله هایمان هم کمال ندارند و این همه سال را باچه چیزی پر کرد

تیزهوشی تان قابل ستایش است
گلایه شخصی است ازمراسم تجلیل هنرمندان که پنجشنبه قراره برگزاربشه...

زهرا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 13:27

سلام عمو امپراطور
این پست نیازی به چراغ نداره خودش آفتاب هست
شاید حرفم بی ربط باشه ولی نمیدونم چرا موقع نوشتن نظر این به ذهنم رسید

سلام
فیه مافیه خودش آفتاب است ....به جا گفتید

سهبا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 22:49

قبل از اینکه به زیبای کلام مولانا بیندیشم , به نیت شما از آوردن چنین کلماتی فکر می کردم و ممنونم از سمیرایم که این کنجکاویم را به پاسخ نشاند .
سلام برادر.

سلام مهربان آبی

چه کنم احساساتی هستم هر وزش خاشاکی نمی گذارد از تماشای زیبایی چشم بپوشم.

سمیرا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 08:29 http://nahavand.persianblog.ir

وقتی برای دلتون کار میکنید وقتی سالهاست از خواب و خوراک و آسایش و رفاهتون میزنید تا هنر اصیل رو زنده نگه دارید وقتی همه جور سختی و خار و خاشاک راه رو به جون میخرید تا قدمی بردارید برای شهری که به شنیدن نامش تمام قد قیام میکنید وقتی دلتون رو میشکنن وقتی بغض میاد تا دم گلو میاد تا پشت پلک اما قورتش میدی و مردونه وایمیسی ...اینا یعنی انسانیت یه گوشه ای همین نزدیکی ها تو یه خونه کوچیک اما پر قدر و قیمت زنده س یعنی نمرده یعنی هنر مدیون شماست و اون شهر وامدار تلاشهاتون...مهم نیست که قدر بدانند و بر صدربنشانند مهم نیست که حتی یادشان برود مهم نیست که صندلی ها را کسانی اشغال کنند که هیچ از هنر نمی فهمند مهم نیست حق به حق دار نرسد مهم نیست که از یاد برویم حتی...مهم حافظه تاریخی شهر من است که یادش می ماند...مهم سری است که شبها با وجدان راحت روی بالش میگذاری که می توانستی بد باشی می توانستی بی خیال و حتی چاپلوس باشی اما نشدی..می توانستی بهتر زندگی کنی با کمی خم و راست کردن سرجلوی از ما بهتران اما نخواستی...نتوانستی...و این معنای زندگی است...دست خالی..سفره خالی را عشق است ...نگاه روشن و عاشقانه همنفس صاحبدلتان به همه تکریم های دنیا می ارزد و معصومیت چشمان دردانه خانه تان به همه میزها و همه ثروت دنیا....غیر از این که نیست؟ سرخم می سلامت شکند اگر سبویی

کاش همه این بودم....

دلم از کاسه لیسان به درد می آید ...ناراحت خودم نیستم خدا که می داند پشیزی نمی ارزد امضای آقایان...کاغذیست که حدود8کیلو از آن را جمع کرده ام
دل نگران شهرم هستم وهنرش که کجا می تازد ...کاش سمت ترکستان بود کاش...
پدرم هرگز نان چابلوسی سر سفرمان نگذاشت ومن افتخار می کنم به این نگاهش به فرزندم خواهم آموخت
همین انگشت شمار دوستان برایم گنجهایی هستند که از رنج روزگار به دست آورده ام و بردیده می گذارمشان وبس

چون راست شوی، آن همه نماند؛ امید را، زنهار، مبر!
فیه مافیه(ص 9)

طهورا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 09:12

سلام برادرزاده
اونوقت از شما هم تجلیل می شه دیگه؟گرچه خود آفتابید
ترجمه:ما شیرینی می خوایم

سلام عمه خوبیها

عرفه تان پراز لبیک...

نه

سهبا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 22:04

ای بابا ! من دیشب یک نظر دیگه هم گذاشته بودم جون خودم ! پس کوش ؟؟؟

سلام . عیدتان مبارک .

بلاگ اسکای و غیب شدن...یعنی باید جمله معروف رو تمرین کنم: اکه سنونی بزنه...
نیومده آبجی

سلام عید فرخنده

ارغنون چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 22:04

ای روی دل آرایت آتش زده در جانها
درد غم سوداییت سرمایه به دوران ها
چون از غم عشق تو
صدجامه به جان چاک است
عشاق چه کم دارند
از چاک گریبان ها
در میکده وحدت
چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو
سرمایه به دوران ها ...

گیج شده ام در کلمات کتاب ! زندگی عین القضات برایم بسیار جذاب شده .
سلام.

جوانمردا٬ این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در
خود٬ اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید.

سلام
چند پله از من پیش تر هستید برای رسیدن به عین القضات باید از عرفای اشراقی گذشت وشما سرشارید از دانش سهروردی

ارغنون چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 22:56

من ؟ فرق بین سهروردی و عین القضات را هم نمیدانم ! فقط سرگشته در کلمات کتابی هستم که نمیدانم ناگاه از کجا رسید و برای چه ؟!

دقیقا... فروتنی که جز این نیست و می دانم که روحتان عجیب با اندیشه عین القضات پیوند خواهد خورد و گل خواهد داد

احسان پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 21:40

سلام. نوشتن چنین جملاتی هنرمندی محض است. دست مریزاد...

سلام
بله هنرمندی محض است...کاش می توانستم اینچنین بنویسم آرمان من اینست

ارغنون جمعه 26 مهر 1392 ساعت 20:17

سلام مهربان دل آفتاب ...
کتاب تمام شد و من هنوز با آن درگیرم . کاش میشد برایمان از رازهای این کتاب می گفتید ...

سلام مهربان آبی

من؟ ...بی خیال....نذارید مضحکه شم در بی سوادی

سهبا جمعه 26 مهر 1392 ساعت 20:31

سلام برادر . موضوع این کتاب چیه ؟ میشه به ما هم بگین ؟؟؟

سلام آبجی
این رو باید از فرهیخته ای چون ارغنون پرسید که کتاب را خوانده اند و عمیق به اندیشه اش نقد دارند

رها چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 18:28 http://idea90.blogsky.com

خورشید چراغکی ز رخسار علیست / مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست

هرکس که فرستد به محمد صلوات / همسایه دیوار به دیوار علیست
عید غدیر مبارک باد !
سلام
با اندیشه بلندتان در وبلاگ دوست خوبم زهرا آشنا شدم.
خوشحال میشم تشریف بیارید.

سپاس

زهرا فتحعلی جمعه 22 آذر 1392 ساعت 19:09

سلام .امان از روزها که اینقدر آدمها و دوستان را از هم دور کرده ... شاید باورتان نشود بعد از گذشت چند ماه دارم به خودم برمیگردم .امان از درد ...

مطلب زیبایی بود.خوش به سعادت حضرت مولانا ...

سلام
امان از روزهای تلخ
دلتنگ بودم ونگران...شکر که برگشتید

به امید آفتاب دلتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد