متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

مهربونی این طرف دیواره


برف دلش نمی خواست ببارد آسمان اما درد داشت و به خودش می پیچید.برف هی داشت خود خوری می کرد که گندم به خانه برسد اما این کفشها بزرگ تراز پایی بود که سرما می توانست بیاید ناخن هایش را بکشد او دردش بگید اما هنوز سه تا لیف دیگر مانده بود که بفرشد.برف چند تا دانه انداخت روی سرش که برود اما آب مروارید چشمهای گندم که نمی گذاشت دانه های برف را ببیند.دکتر ماه پیش به او گفته بود باید عمل کنی وگرنه...اودوست نداشت ادامه اش را بشنود چطور می توانست بی سوی چشم صورت آقا یادگار را بتراشد.آقا یادگار پارسال که از نردبان افتاد دیگر نتوانست بیاستد .اقا یادگار را با این اوضاع نبیند هفت جوان لر را حریف بود خودش اینها را همیشه وقت قرض گرفتن از بقالی مش یوسف می گفت...

ابر گوشش به این حرفها بدهکار نبود بیچاره سنگین شده بود و نمی توانست از بالای شهر برود.کسی ایستاد دستی به لیف کشید و پشیمان شد.گندم لبخندی به او زد و رهگذر بی حرفی و نگاهی لبه شال را کشید و تنها چشمهایش پیدا بود که نه ذوقی داشت و نه حسی.

نهاوندی ها می دانند وقت سگ برف که باشد استخوان هم تاب ایستادن ندارد.ناخن انگشت چپ گندم درد میکرد...می سوخت...اما گندم که نمی توانست با سه لیف به خانه برگردد.هروقت به خانه برمی گشت یواش میخیزید لای کرسی تا اقا یادگار نفهمد زنش دست خالی برگشته .آقا یادگار کمی خودش را کش میداد و دستهای سرخ از سرمای عشقش را «ها« میکرد و گندم دستش را می کشید : که خل شدی مرد بچه بازیت گرفته خب سرما که شاخ و گوش نداره

پالتوی آقا یادگار را پوشیده بود که سرما از هیبت مردانه اش بترسد اما سرما هم آب مروارید داشت و نمی دید که گندم تاب سربه سرگذاشتن ندارد

آسمان تاب نیاورد و خودش را تکاند.باید می رفت....از کنار دیوار سیل گاه راه افتادو دستش را گاه گداری می گرفت به بلوک های سیمانی که لیز نخورد .همچنان که می رفت دستش به پالتویی خورد بی درنگ معذرت خواست اما پالتو تکانی نخورد چشمهایش را نزدیک برد شاید آشنایی دور باشد که دارد سربه سرش می گذارد دید چند لباس از دیوار آویزان کرده اند.

با همانچهارکلاس سوادی که داشت نوشته درشت بالای لباس ها را خواند: » دیوار مهربانی« خنده اش گرفت و گفت:» آه که جلوی مهربانی را هم دیوار کشیده اند« قدمی برداشت و ماند لیف را به چوب لباسی آویزان کرد و با خوش گفت:» شاید کسی لیف بخواهد و...امون از مهربونی پشت دیوار...امون« 

گندم به سرکوچه صفی پور که رسید پامهایش را تند کرد که توی این لیز و لیز بازی که برف درآورده به خانه برسد و رسید میخواست کلید به در بیندازد که پایش به چند کیسه و گونی کوچکی افتاد زیر لب غرولند راه انداخت: » صد دفعه گفتم آشغال تون رو...« حرفش را قورت داد.چند نایلون ماکارانی و روغن و یک گونی برنج...سرش را چرخاند شاید کسی را ببیند اما برف ...برف...برف

گندم سرش را بالا گرفت و گفت: » شرمنده ام خدا...مهربونی اینطرف دیواره...«

نظرات 3 + ارسال نظر

ایرانی همیشه بزرگ جاودانه پارسی:پیشاهنگ اندیشه ودانش وهنردرجهان

زهرا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 23:48

فوق العاده بود عمو
دست مریزاد

ممنون مهربان

سهبا چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 17:54

مهربانی دیوار ندارد. در دل که جای گرفت، وجودت را آیه مهر او می کند، درست مثل شما که نشان کرده مهربانی یگانه اید...

و شما خود مهر هستید...گسترده تا افق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد