متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

برای پیر شدن فرصت هست


همین گوشه کنارهای می ایستی و خودت را می شماری  نا آشناست. نه شبیه مادربزگ است که بشود از روی چروک صورتش خاطرات را بمالی بر نان و صبحانه ات کامل شود و نه شبیه درخت پیر سرکوچه که سرفه هایش از این همه آدم به گوش کس نمی رسد

تا همین دیروز خودم را یادم بود ده دوازه تا موی سفید کنار گوش اما امروز این همه سفیدی هم رنگ پس زمینه برفی است که بر کوه نشسته است.اینجا نه سلام می دهم نه حتی چای جلویش می گذارم فقط می گویم سرد است بنشین کمی گرمت شود و بعد برو

میان سالی که می رسی نمی دانی جوان هستی یا پیر شده ای قسط ها و روزهای آخر ماه نبض زندگی ات می شوند.خودت می دانی که هیچ نکرده ای چند گام از نقشه دور شده ام از خدا که فرسنگ ها اما او هرشب پتو را می کشد روی شانه هایم می داند سرما که بخورم تا مرز کفر می روم 

به همه چیز آلرژی پیدا کرده ام به این روزهای سرد که عاشق چای دم غروبش بودم یا حتی این کتاب ناشناخته های درام حیوانی که گیجم کرده است نکند جوجه اردک زشت بوده ام و هرگز سپیدی در کار نیست پس این موهای سفید تغییر منست به تکامل یا رنج هایست که بردل کشیدم

روزهای رنج بود میانه اش که ترس تنها ماندن این قلب را به روغن سوزی انداخته بود و اگر نبود حضور ترمه وش مهربانی سترگ دل که این روها در زیر خروارها خاک فراموشی ام را تمرین می کردم

تردید دارم که فراموش شوم در گوشه ای دنج حافظ را مرور کنم و یادم باشد قبله کدام سمت است یا سر برعصیانی بردارم که آموخته ام 

من نه سرباز مولایم حسین هستم ونه عاشق که سرباز بودن حریت می خواهد ومن که می دانم کوفی هستم وعاشق بودن اشک های سقا را می طلبد در سوراخ شدن مشک

من اما هنوز زنده ام هنوز توی ا پری کجایی گوش می دهم هنوز یاد رفتگان در خاک آشوبم می کند هنوز قدر شناس دستی هستم که سنگ نزد و سپر شد هنوز دستهایش دارد اشکهایم را پاک می کند و آه از این همه سترگ بودن و چقدر این بزرگی برایم دست نیافتنی اس

روزهای تلخی بود و  پیامک های صبحگاهی یکی از جنس حافظ و دیگری آیات خاص آن روهایم..

مقصر خودم بودم همیشه دنبال نشانه حضور خدا در زندگی ام بودم و به نشانه ها عادت کردم و دلم رضایت نمی داد بعد باد آمد خاشاک در چشمم رفت و  بعد دستش آمد آة شبیه ترین حس جهان به مادر بود آرامم کرد این روها فهمیدم دنبال نشانه رفتن اشتباه است چشم اگر بگشایم ...می ترسم از این همه نور...

این همه نگفته هارا به که باید بگویم

این همه کار تلنبار شدن برای جبران دلم

این همه ...

بگذریم

برگشته ام به خانه اما کمی پیرتر وکمی عاشق تر به مهر خدا

سلام

نظرات 10 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 09:13

سلام

سلام

طهورا پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 14:14

او هرشب پتو را می کشد روی شانه هایم می داند سرما که بخورم تا مرز کفر می روم

مهربانی این جمله امید را زنده می کرد در این دلنوشته ناب

هر بار که پروازتان را می نویسید یادمان می آید قوی سپیدی همسایه ماست

ممنون که قلمتان را بدست گرفتید.

دلتون که صاحب خونه باشه همه حس پرواز به تواضع سرخم می کند.نه؟

سهبا جمعه 26 دی 1393 ساعت 07:30

نبودم دیروز را، پس فعلا سلام... شادم به بودنتان ... تا باز بیایم اگر باشم...

سلام...کی غایب بودید تا بشمارم

سهبا جمعه 26 دی 1393 ساعت 14:24

حرفهای نگفته دل... ای امان از نگفته هایی که باید تا ابد بر دوش دل حمل کنی و ... می کاهدت، ذره ذره ، شاید اما رنجش کمی قَدرت دهد... شاید!
عجیب است ، شاید هم نه ، شنیدن حرفهای دلت از زبانی دیگر! انگار کسی تو را می خواند! یا که تصویرت را در آینه کلمات می بینی !
میانسالی حس غریبی است! حس غم انگیز پیر شدن حس خوبی نیست ، حتی وقتی میدانی تو سالهاست که پیر شده ای ، هرچند موعایت هنوز سپید نشده باشد، دلت اما....

دلت اما دارد می جنگد که سپیدی روزگار چمن زار و دشت را سفید نکند می جنگد برای رفتن تا ته کوچه و منتظر است تا شمعدانی به دست بیاید و جوانی...

ژیکان جمعه 26 دی 1393 ساعت 16:30

بغض میکنم و ...
سکوت...
نفس های عمیق...
اما این اشک های لعنتیِ دم دستی ام... مگر میگذارند لاقل به تماشا بنشینم مهربانیِ خدا را
چقدر چقدر چقدر دلم دلم دلم ...
آخ امان از بی خبری...
آخ امان از لال شدن...
آخ امان از دلم...
سلام

سلام
عمریست پی دلی می دویم که نمی دانم کجا قایم شده است تا صد هم شمرده ایم اما ...بازی همچنان قربانی می گیرد

سمیرا شنبه 27 دی 1393 ساعت 07:56

وقتی در 20 سالگی اولین تار موی سپید را دیدم از غصه خوابم نبرد! اونروز نمیدونستم که روزی دلم برای همان شب زمستانی و همان اولین تار موی سپید و همان 20 سالگی تنگ می شود..حالا که شماره موهای سپید از دست انگشتان در رفته دیگر به اضافه شدن تعداد شمعهای روی کیک تولد فکر نمیکنم فقط به نزدیکتر شدن روز وصل به معشوق ابدی می اندیشم که چقدر میتواند لذت بخش باشد...حضورش آنقدر نزدیک و گرم و صمیمی است که دیگر نمیترسم از سنگهای سر راه و خس و خاشاکی که باد می فرستد به چشمخانه دلم...خدا رو شکر که هیچکدام از طوفانهای سر راه که من اسمشونو امتحان الهی میذارم نتونست حتی یک ذره زانوتونو خم کنه..خدا رو شکر که مثل روز اول عاشقی تون هنوزم چشم ملخ ها کور میشه از دیدن عشقتون و از معصومیت ثمره عشقتون..خدا رو شکر که حالا دیگه سنگفرشهای خیابونهای شهرمون استواری و آرامش قدمهای دونفریتون رو حس میکنه و حالش خوبه که شما خوب و آرومید...خدا رو شکر میکنم به عدد موهای سپیدی که نشونه تجربه است و بزرگی دل و وسعت اندیشه...
هیچی اندازه دیدن لبخند این روزهاتون خوشحالم نمیکنه...اما هنوز راه زیادی در پیشه برای کور شدن چشمهای حسود...و من منتظرم...
راستی خوش اومدید به خونه خودتون

این واژه دست نوشته آدمی است که تکامل روحی اش خیلی به موقع و در نوجوانی اتفاق افتاده است و برعکس برخی که هنوز ده یازده ساله اند در تفکر پخته می زید.
حالمان خوبست چون خدا چونان شمایی را افریده است تا وقت دعا نامتان واسطه شود برای پذیرش
ممنون که می خوانید و مهربانی را تکثیر می کنید
دلتون کمانچه

سرزمین آفتاب یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 20:12

برای سلام بیتی از اشعار ناقابل خودم تقدیمت می کنم:
" تو آشنای نسیمی ، بهار من برگرد
به این دیار پر از خاطرات من برگرد...

و برای ادامه از سخنت کمک می گیرم که انگار حرف دل من بی هنر را هنرمندانه زده ای :
" من نه سرباز مولایم حسین هستم ونه عاشق که سرباز بودن حریت می خواهد ومن که می دانم کوفی هستم وعاشق بودن اشک های سقا را می طلبد در سوراخ شدن مشک... "

اما آنچه نوشتی سرگذشت همه ی ماست
خود بدان شرط که گاهی ، نسیمی معطر به شمیم انسانیت از حوالی ما گذر کرده باشد
آنچنان که عطر چای دلچسب غروب به مشام دِماغ می رسد...
و باز از چشم گشودن نوشتی
و چه سخت است چشم های به ظاهر باز را گشودن
که نه جرات و شهامتش را دارم نه توانش را
چشمهای دلت همیشه باز
دستت گرم
قلمت داغ و روان
و روحت
بسان هماره ، یادآور عطر کوهستان و علف و آسمان
سبز باشی
سبز بمانی دوست خوبم

سلام دوست فرهیخته مهربانم
آمین
چه قدر این دعای های تازدم شادابی می آورد برایم
ممنون که هستی

سرزمین آفتاب یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 20:13

برای سلام بیتی از اشعار ناقابل خودم تقدیمت می کنم:
" تو آشنای نسیمی ، بهار من برگرد
به این دیار پر از خاطرات من برگرد...

و برای ادامه از سخنت کمک می گیرم که انگار حرف دل من بی هنر را هنرمندانه زده ای :
" من نه سرباز مولایم حسین هستم ونه عاشق که سرباز بودن حریت می خواهد ومن که می دانم کوفی هستم وعاشق بودن اشک های سقا را می طلبد در سوراخ شدن مشک... "

اما آنچه نوشتی سرگذشت همه ی ماست
خود بدان شرط که گاهی ، نسیمی معطر به شمیم انسانیت از حوالی ما گذر کرده باشد
آنچنان که عطر چای دلچسب غروب به مشام دِماغ می رسد...
و باز از چشم گشودن نوشتی
و چه سخت است چشم های به ظاهر باز را گشودن
که نه جرات و شهامتش را دارم نه توانش را
چشمهای دلت همیشه باز
دستت گرم
قلمت داغ و روان
و روحت
بسان هماره ، یادآور عطر کوهستان و علف و آسمان
سبز باشی
سبز بمانی دوست خوبم

دلم را برایت تکرار می کنم

سمیرا دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 10:49

تیتر منو یاد یه شعر قشنگ انداخت که دوست دارم و شمام دوست دارید...
حالا که آمده ای
بخند
کنارم بنشین
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

استاد عبدالملکیان شاهکار شعر عاشقانه معاصرند

حالا که آمده‌ای/ چترت را ببند/ در ایوانِ این خانه/ جز مهربانی نمی‌بارد!

زهرا فتحعلی جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 15:27

سلام

سلام
خوش اومدین
کره کره وب رو پایین کشیدید که...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد