عزیزک ماهوش غزل پونه ام
خدا که می خواست تورا بیافریند آبش را از انگور برداشت و خاکش، گردی بود که روی کاکل گندم نشسته بودو ورز دانش افتاد دست...
مهربونی این طرف دیواره
برف دلش نمی خواست ببارد آسمان اما درد داشت و به خودش می پیچید.برف هی داشت خود خوری می کرد که گندم به خانه برسد اما این...
شعر بلند لبهایت را انار می داند و بس
خدا گفت درخت شو .... دلش گرفت : درخت ؟ اما من دوست دارم آدمی باشم که می دود در دشت .دخترکی با دامنی از شاهپرک و عطر...
سلام احسنت مرد هنرور حکمت نهفته در ادب این مرز و بوم آنقدر دلنشین و گیراست که بعد از قرنها که بازخوانی می شود روح و جان را نوازش می کند دست و دلت گرم باد
سلام سپاس دوست فرهیخته وقتی متنی چنین را می خوانم شگفت زده می شوم چرا بعد این همه سال کشف اش کرده ام... سالهاست در وادی فرهنگم بعد باید در آستانه 40 سالگی به این نوشته دست پیدا کنم جای تأسف است
هروقت چنین کلمات غنی با چنین قافیه های وزین و متینی را در متون کهن میخوانم ناخودآگاه بیش و پیش از آنکه لذت ببرم از این همه زیبایی و نکته سجی با خود حسرت میخورم که چرا دیگر سالهاست نه خیامی داریم و نه عطاری نه حافظی و نه مولانایی نه سعدی و نه فردوسی...نه دیگر خواجه عبداللهی هست که مناجات نامه بیافریند نه نظامی که لیلی و مجنونش چشم دل را سیراب کند...یک عمر ما خواندیم هنر گذشتگانمان را اما از این همه حتی یکی نتوانست سرسوزنی از ذوق و لطافت طبع حافظ را به ودیعه ببرد و نیم بیتی چون او سکرآور بسراید...چقدر آینده ادبیات این سرزمین تهی است...چقدر فرزندانمان بی هیچ سرمایه ای خواهند زیست... چقدر زندگی ماشینی از همه چیز دورمان کرده است...راستی اگر اجازه بدهید آن کنجکاوی خبرنگارانه ام میخواهد بداند چه نهفته است پشت این جملات زیبا....؟ چون میداند صاحب قلم خوش اندیشه ای چون شما بیهوده از هیچ کجا مثال نمی آورد....
علتش قرنها رخوت فرهنگیست.از قرن8 تا...قرنهای توی سری خوردن ونتیجه اش این می شود که فاصله افتاده و جریان نظام تربیتی ما قدرت تشخیص ندارد و متون آموزشی فاقد کارکرد پرورش استعدادهاست ...بوعلی 18 سالگی به کمال رسید وامروز 60 ساله هایمان هم کمال ندارند و این همه سال را باچه چیزی پر کرد
تیزهوشی تان قابل ستایش است گلایه شخصی است ازمراسم تجلیل هنرمندان که پنجشنبه قراره برگزاربشه...
قبل از اینکه به زیبای کلام مولانا بیندیشم , به نیت شما از آوردن چنین کلماتی فکر می کردم و ممنونم از سمیرایم که این کنجکاویم را به پاسخ نشاند . سلام برادر.
سلام مهربان آبی
چه کنم احساساتی هستم هر وزش خاشاکی نمی گذارد از تماشای زیبایی چشم بپوشم.
وقتی برای دلتون کار میکنید وقتی سالهاست از خواب و خوراک و آسایش و رفاهتون میزنید تا هنر اصیل رو زنده نگه دارید وقتی همه جور سختی و خار و خاشاک راه رو به جون میخرید تا قدمی بردارید برای شهری که به شنیدن نامش تمام قد قیام میکنید وقتی دلتون رو میشکنن وقتی بغض میاد تا دم گلو میاد تا پشت پلک اما قورتش میدی و مردونه وایمیسی ...اینا یعنی انسانیت یه گوشه ای همین نزدیکی ها تو یه خونه کوچیک اما پر قدر و قیمت زنده س یعنی نمرده یعنی هنر مدیون شماست و اون شهر وامدار تلاشهاتون...مهم نیست که قدر بدانند و بر صدربنشانند مهم نیست که حتی یادشان برود مهم نیست که صندلی ها را کسانی اشغال کنند که هیچ از هنر نمی فهمند مهم نیست حق به حق دار نرسد مهم نیست که از یاد برویم حتی...مهم حافظه تاریخی شهر من است که یادش می ماند...مهم سری است که شبها با وجدان راحت روی بالش میگذاری که می توانستی بد باشی می توانستی بی خیال و حتی چاپلوس باشی اما نشدی..می توانستی بهتر زندگی کنی با کمی خم و راست کردن سرجلوی از ما بهتران اما نخواستی...نتوانستی...و این معنای زندگی است...دست خالی..سفره خالی را عشق است ...نگاه روشن و عاشقانه همنفس صاحبدلتان به همه تکریم های دنیا می ارزد و معصومیت چشمان دردانه خانه تان به همه میزها و همه ثروت دنیا....غیر از این که نیست؟ سرخم می سلامت شکند اگر سبویی
کاش همه این بودم....
دلم از کاسه لیسان به درد می آید ...ناراحت خودم نیستم خدا که می داند پشیزی نمی ارزد امضای آقایان...کاغذیست که حدود8کیلو از آن را جمع کرده ام دل نگران شهرم هستم وهنرش که کجا می تازد ...کاش سمت ترکستان بود کاش... پدرم هرگز نان چابلوسی سر سفرمان نگذاشت ومن افتخار می کنم به این نگاهش به فرزندم خواهم آموخت همین انگشت شمار دوستان برایم گنجهایی هستند که از رنج روزگار به دست آورده ام و بردیده می گذارمشان وبس
چون راست شوی، آن همه نماند؛ امید را، زنهار، مبر! فیه مافیه(ص 9)
ای روی دل آرایت آتش زده در جانها درد غم سوداییت سرمایه به دوران ها چون از غم عشق تو صدجامه به جان چاک است عشاق چه کم دارند از چاک گریبان ها در میکده وحدت چون شیر و شکر ای جان درد و غم عشق تو سرمایه به دوران ها ...
گیج شده ام در کلمات کتاب ! زندگی عین القضات برایم بسیار جذاب شده . سلام.
جوانمردا٬ این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود٬ اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید.
سلام چند پله از من پیش تر هستید برای رسیدن به عین القضات باید از عرفای اشراقی گذشت وشما سرشارید از دانش سهروردی
سلام
احسنت مرد هنرور
حکمت نهفته در ادب این مرز و بوم آنقدر دلنشین و گیراست که بعد از قرنها که بازخوانی می شود روح و جان را نوازش می کند
دست و دلت گرم باد
سلام
سپاس دوست فرهیخته
وقتی متنی چنین را می خوانم شگفت زده می شوم چرا بعد این همه سال کشف اش کرده ام... سالهاست در وادی فرهنگم بعد باید در آستانه 40 سالگی به این نوشته دست پیدا کنم جای تأسف است
هروقت چنین کلمات غنی با چنین قافیه های وزین و متینی را در متون کهن میخوانم ناخودآگاه بیش و پیش از آنکه لذت ببرم از این همه زیبایی و نکته سجی با خود حسرت میخورم که چرا دیگر سالهاست نه خیامی داریم و نه عطاری نه حافظی و نه مولانایی نه سعدی و نه فردوسی...نه دیگر خواجه عبداللهی هست که مناجات نامه بیافریند نه نظامی که لیلی و مجنونش چشم دل را سیراب کند...یک عمر ما خواندیم هنر گذشتگانمان را اما از این همه حتی یکی نتوانست سرسوزنی از ذوق و لطافت طبع حافظ را به ودیعه ببرد و نیم بیتی چون او سکرآور بسراید...چقدر آینده ادبیات این سرزمین تهی است...چقدر فرزندانمان بی هیچ سرمایه ای خواهند زیست... چقدر زندگی ماشینی از همه چیز دورمان کرده است...راستی اگر اجازه بدهید آن کنجکاوی خبرنگارانه ام میخواهد بداند چه نهفته است پشت این جملات زیبا....؟ چون میداند صاحب قلم خوش اندیشه ای چون شما بیهوده از هیچ کجا مثال نمی آورد....
علتش قرنها رخوت فرهنگیست.از قرن8 تا...قرنهای توی سری خوردن ونتیجه اش این می شود که فاصله افتاده و جریان نظام تربیتی ما قدرت تشخیص ندارد و متون آموزشی فاقد کارکرد پرورش استعدادهاست ...بوعلی 18 سالگی به کمال رسید وامروز 60 ساله هایمان هم کمال ندارند و این همه سال را باچه چیزی پر کرد
تیزهوشی تان قابل ستایش است
گلایه شخصی است ازمراسم تجلیل هنرمندان که پنجشنبه قراره برگزاربشه...
سلام عمو امپراطور
این پست نیازی به چراغ نداره خودش آفتاب هست
شاید حرفم بی ربط باشه ولی نمیدونم چرا موقع نوشتن نظر این به ذهنم رسید
سلام
فیه مافیه خودش آفتاب است ....به جا گفتید
قبل از اینکه به زیبای کلام مولانا بیندیشم , به نیت شما از آوردن چنین کلماتی فکر می کردم و ممنونم از سمیرایم که این کنجکاویم را به پاسخ نشاند .
سلام برادر.
سلام مهربان آبی
چه کنم احساساتی هستم هر وزش خاشاکی نمی گذارد از تماشای زیبایی چشم بپوشم.
وقتی برای دلتون کار میکنید وقتی سالهاست از خواب و خوراک و آسایش و رفاهتون میزنید تا هنر اصیل رو زنده نگه دارید وقتی همه جور سختی و خار و خاشاک راه رو به جون میخرید تا قدمی بردارید برای شهری که به شنیدن نامش تمام قد قیام میکنید وقتی دلتون رو میشکنن وقتی بغض میاد تا دم گلو میاد تا پشت پلک اما قورتش میدی و مردونه وایمیسی ...اینا یعنی انسانیت یه گوشه ای همین نزدیکی ها تو یه خونه کوچیک اما پر قدر و قیمت زنده س یعنی نمرده یعنی هنر مدیون شماست و اون شهر وامدار تلاشهاتون...مهم نیست که قدر بدانند و بر صدربنشانند مهم نیست که حتی یادشان برود مهم نیست که صندلی ها را کسانی اشغال کنند که هیچ از هنر نمی فهمند مهم نیست حق به حق دار نرسد مهم نیست که از یاد برویم حتی...مهم حافظه تاریخی شهر من است که یادش می ماند...مهم سری است که شبها با وجدان راحت روی بالش میگذاری که می توانستی بد باشی می توانستی بی خیال و حتی چاپلوس باشی اما نشدی..می توانستی بهتر زندگی کنی با کمی خم و راست کردن سرجلوی از ما بهتران اما نخواستی...نتوانستی...و این معنای زندگی است...دست خالی..سفره خالی را عشق است ...نگاه روشن و عاشقانه همنفس صاحبدلتان به همه تکریم های دنیا می ارزد و معصومیت چشمان دردانه خانه تان به همه میزها و همه ثروت دنیا....غیر از این که نیست؟ سرخم می سلامت شکند اگر سبویی
کاش همه این بودم....
دلم از کاسه لیسان به درد می آید ...ناراحت خودم نیستم خدا که می داند پشیزی نمی ارزد امضای آقایان...کاغذیست که حدود8کیلو از آن را جمع کرده ام
دل نگران شهرم هستم وهنرش که کجا می تازد ...کاش سمت ترکستان بود کاش...
پدرم هرگز نان چابلوسی سر سفرمان نگذاشت ومن افتخار می کنم به این نگاهش به فرزندم خواهم آموخت
همین انگشت شمار دوستان برایم گنجهایی هستند که از رنج روزگار به دست آورده ام و بردیده می گذارمشان وبس
چون راست شوی، آن همه نماند؛ امید را، زنهار، مبر!
فیه مافیه(ص 9)
سلام برادرزاده
اونوقت از شما هم تجلیل می شه دیگه؟گرچه خود آفتابید
ترجمه:ما شیرینی می خوایم
سلام عمه خوبیها
عرفه تان پراز لبیک...
نه
ای بابا ! من دیشب یک نظر دیگه هم گذاشته بودم جون خودم ! پس کوش ؟؟؟
سلام . عیدتان مبارک .
بلاگ اسکای و غیب شدن...یعنی باید جمله معروف رو تمرین کنم: اکه سنونی بزنه...

نیومده آبجی
سلام عید فرخنده
ای روی دل آرایت آتش زده در جانها
درد غم سوداییت سرمایه به دوران ها
چون از غم عشق تو
صدجامه به جان چاک است
عشاق چه کم دارند
از چاک گریبان ها
در میکده وحدت
چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو
سرمایه به دوران ها ...
گیج شده ام در کلمات کتاب ! زندگی عین القضات برایم بسیار جذاب شده .
سلام.
جوانمردا٬ این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در
خود٬ اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید.
سلام
چند پله از من پیش تر هستید برای رسیدن به عین القضات باید از عرفای اشراقی گذشت وشما سرشارید از دانش سهروردی
من ؟ فرق بین سهروردی و عین القضات را هم نمیدانم ! فقط سرگشته در کلمات کتابی هستم که نمیدانم ناگاه از کجا رسید و برای چه ؟!
دقیقا... فروتنی که جز این نیست و می دانم که روحتان عجیب با اندیشه عین القضات پیوند خواهد خورد و گل خواهد داد
سلام. نوشتن چنین جملاتی هنرمندی محض است. دست مریزاد...
سلام
بله هنرمندی محض است...کاش می توانستم اینچنین بنویسم آرمان من اینست
سلام مهربان دل آفتاب ...
کتاب تمام شد و من هنوز با آن درگیرم . کاش میشد برایمان از رازهای این کتاب می گفتید ...
سلام مهربان آبی
من؟ ...بی خیال....نذارید مضحکه شم در بی سوادی
سلام برادر . موضوع این کتاب چیه ؟ میشه به ما هم بگین ؟؟؟
سلام آبجی
این رو باید از فرهیخته ای چون ارغنون پرسید که کتاب را خوانده اند و عمیق به اندیشه اش نقد دارند
خورشید چراغکی ز رخسار علیست / مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست
هرکس که فرستد به محمد صلوات / همسایه دیوار به دیوار علیست
عید غدیر مبارک باد !
سلام
با اندیشه بلندتان در وبلاگ دوست خوبم زهرا آشنا شدم.
خوشحال میشم تشریف بیارید.
سپاس
سلام .امان از روزها که اینقدر آدمها و دوستان را از هم دور کرده ... شاید باورتان نشود بعد از گذشت چند ماه دارم به خودم برمیگردم .امان از درد ...
مطلب زیبایی بود.خوش به سعادت حضرت مولانا ...
سلام
امان از روزهای تلخ
دلتنگ بودم ونگران...شکر که برگشتید
به امید آفتاب دلتان