عزیزک ماهوش غزل پونه ام
خدا که می خواست تورا بیافریند آبش را از انگور برداشت و خاکش، گردی بود که روی کاکل گندم نشسته بودو ورز دانش افتاد دست...
مهربونی این طرف دیواره
برف دلش نمی خواست ببارد آسمان اما درد داشت و به خودش می پیچید.برف هی داشت خود خوری می کرد که گندم به خانه برسد اما این...
شعر بلند لبهایت را انار می داند و بس
خدا گفت درخت شو .... دلش گرفت : درخت ؟ اما من دوست دارم آدمی باشم که می دود در دشت .دخترکی با دامنی از شاهپرک و عطر...
خو ایما شی بکنیم که سوادمو در حد آقا رضای گونی بردوشه ؟! در حد معلومات ایما چنه بزه برارم تا هی نخوا بخونیم و هی حالیمو نوا!!! خدا نکنه کارت وه اگزازپام بکشه ...شربت بهارنارنج و گلابم امتحان کو چونو خووه ت مره مری مردان آنجلسی!
سکو سکو ای او حرفا بیه...ا شما دونا تر کی؟ دلم وره او نیمکت سوختا...
یادآوری روزهای خوشی را که رفته اند؟ یا علفی های سبز شده ای که زیر پای نیمکت های خالی از دلخوشی اند ؟ کدامشان خواب را از سرتان ربوده است با درد؟؟؟
سلام برادرزاده
چه مطلب سخت و سنگینی
گاهی نباید بعضی چیزها را از یاد برد...علفها زود رشد می کنند و مباد باغبان یادش برود...
سلام عمه خوبم
سلام عمو امپراطور

متن دلنشین بود هرچند ک درست متوجه نشدم
ولی عجب تصویری
منگنه تقویم پارسال که روسری را نخ کش کرد...
سلام
زیاد جدی نگیرید خودم من هم..
شبهایتان بی اگزازپام ، پر از ستاره
تقویمتان خالی از برگ های خاکستری
پر از صورتی های به هم پیوسته
چه دعای نابی....
ممنون مرد نور و رنگ
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!
اصغر معاذی
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست
به دل نشست...
خو ایما شی بکنیم که سوادمو در حد آقا رضای گونی بردوشه ؟! در حد معلومات ایما چنه بزه برارم تا هی نخوا بخونیم و هی حالیمو نوا!!! خدا نکنه کارت وه اگزازپام بکشه ...شربت بهارنارنج و گلابم امتحان کو چونو خووه ت مره مری مردان آنجلسی!
سکو سکو ای او حرفا بیه...ا شما دونا تر کی؟
دلم وره او نیمکت سوختا...
یاد این اس ام اس افتادم اردکی:
صندلی ات را کنار صندلی ام بگذار
و فنجانی چای داغ لبهایت مهمانم کن
همنشینی با تو یعنی تعطیلی رسمی تمامی دردها
تعطیلی رسمی دردها یعنی مرگ....
روزتون مبارک پدر
و همچنین عیدتون
سپاس مهربان دشت و اردی بهشت


هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
شعر از: حامد عسکری
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
دست مریزاد
20 روز پیش حامد عزیز هم اتاقی مان بود به غزل و لبخند چه شبی بود