متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

کر داوود اسبی سوار...


هوا فرق چندانی نکرده است حتی رنگ موهای پدر قبل سکته مغزی اش ؛ من همچنان لج بازم و احساس می کنم آمده ام که توی خرما پزان کمی شربت زرشک بخورم و پرده دوم در انتظار گودو را بازی کنم
من هرروز منتظرم بزرگ تر شوم تا موقعیت تغییر همه چیز را پیدا کنم دست پدر را بگیرم و دونفری برویم دالاهو و او فلک ناز خوانی کند برایم حتی بروم فلکه گاز خانه یحیی را ببندم تا زنده بماند و باهم برویم سینما و...حوالی همین روزها مادرم روی تخت اتاق 13 خون ریزی معده سیاه پوشم می کند هیچ کاری از دستم نمی آید حتی آن مشت که نخورد به صورت دکتر که تشخیص اشتباهش مسیر مرا عوض کرد به قرص اگزازپام دو بعد پنج بعد...

تشخیص در ده سال بعد که می شود امروز همین موهای سفید است که قایمش می کنم تا دلخوشی پسرک چهارساله ام باشد
ده سال برای تغییر زمان دارم ده سال فرصت دارم که ادبیات نخوانم ده سال باید روایت اردافیرنامه را در پس گیل گمش پیدا کنم و ربطش به اسطوره آناهیتا؛ این ها همه هیچ چیز را عوض نمی کند من همین می شوم همین که هر روز ساعت 6 صبح از مسیر میدان بابا طاهر پیاده می روم یاد نمی گیرم که مسیر همه جهان از عشق شروع می شود تنها کاری که می توانم توی این ده سال تا به امروز انجام دهم زیبایی همسرم را از بر کنم و نزار قبانی را و کمی عباس معروفی ...من فقط می توانم عشق را پر رنگ تر تلفظ کنم و سعی کنم ته لهجه لری ام را محکم بچسبم که یادم نرود باید در مقابل چشم های عاشق بگویم: روله کر دادود اسبی سوار نیادار سرت ...

بارانی برای همه


ما با طعم و مزه ها و یادهاست که داریم زندگی می کنیم نه خود مایه اصلی...نیاز نیست چشمت را ببندی همین که نسیمی می آید توی موهایت ته نشین می شود یاد عزیزی می افتی و دلت هوایی می شود برای یک نفس عمیق دوباره از جنس نسیم

شاید بعضی از آدم ها این کارکرد عجیب حسی را داشته باشند اما انگشت شمارند آنها که هیچ چیز مستقیم تورا یاد شان نمی اندازد...نه بویی...نه نگاهی به لبخند و حتی چیزهای دم دستی مثل کشیدگی وااااای گفتن های از سر ذوق...هیچ چیز مشخصی اورا یادت نمی آورد اما همین که یادش می آید آنوقت طعم چای هل دار دم دست عوض می شود حتی تیغ تیز سرما از درز پنجره آنقدر آواز محلی دارد که هی دوست داری این روزهای آخر پاییز ادامه پیدا کند و تو هم چنان در کشف حس های جدید باشی

اینکه چه چیزی تو را یاد او می اندازد هیچ فیزیک دان و نظریه پردازهای فلسفی توانایی کشفش را ندارد بی صدا یادش دق الباب می کند و روزهایت تازه می شوند مثل شکوفه های شفتالو در ردیف باغ های جوراج

با اینکه شاید به تعداد انگشتان دست ندیده ایش اما دیدن که ربطی به ماندگاری حس ها ندارد مگر آدم چند بار باران روز اول عید را تجربه می کند یا ذوق زدگی از شنیدن بوی یاس؟ همین 

همین؟ چه قدر کم است کاش مثل امتحان دوره دبستان می شد می نوشت با رسم شکل و توضیح کامل و می نوشتم تا خودم سبک شوم  چرا که رسم آموختن پاس داشت مهربانی است

همین...

این همین واژه خوبیست برای تسلیم شدن دربرابر مهر در برابر او که تورا یاد چیزهای خوب می اندازد نه چیزهای خوب تورا یاد کسی بیندازد.

سمیرا بانوی قیاسی

تنها دلیل برگشت به این خانه مهربانی شماست که بی چشم داشت حتی پاسخ کوچکی آرام و عمیق حضور دارید.خیالم راحت است که بودن شما نمی گذارد چیزهای ناب که شاه کلید نوشتنم هستند از یادم برود.وقتی یادتان موج می اندازد توی روح و ذهنم و دلگرمم ...

می گویند بچه های کوچک حس افراد را بدون نقاب کشف می کنند و لبخندشان در اوج امنیت اتفاق می افتد نشان به نشان لبخند الیاسین و شعر خوانی هر روزه اش برای شما


بانوی آواز مهر و باران

تولدتون مبارک

زبان مشترک چای یخ زده


دلم گرفته است ایوانی نیست تا انگشتی بر پوست کشیده شب بکشم.تنها هم دم من آواز دیلمان است و فنجان چای...دل تنگی زبان مشترک همه ماست یکی دل تنگ خاکی است که ازآن زاده شده ودیگری دلتنگ نگاه محبوبی و خال سیاه کنج لبش...

من اما دل تنگم...وهرسازی که می شنوم حتی رنگ چهار مضرابی هم که باشد فرود می آید در دیلمان بغض و دندانی روجگر

دلتنگ چی و کی ؟ نمی دانم بغضی است که افتاده روی ضربانم و هی آدم های دلم را می کشم و می آورم ومی نشانم روبه رویم و فنجانی چای می نوشیم بعد می روند و من هم چنان سنگینم در این بغض زمستانی که نه سر باز شدن دارد نه خفه ام می کند و فاتحه

نه ربطش میدهم به هبوط و فیلسوف می شوم نه ادای این جوانک های افسرده را درمی آورم که قرص برنج آرامشان می کند من همینم که این جا نشسته ام به شمردن حسرت های زندگی ام...

این هارا باشما تقسیم کردم شاید درمانی ...آآآآآآه این چای هم سرد شد و ....

پی نویس:

دل تنگ صدای  استاد قهرمانم

آدم بودن سخت است...سخت


دوستی از من پرسید بزرگترین مشکل حال حاضر ایران چیه ؟ مانده بودم مثل همه بگویم اقتصاد دیدم ریشه کرم خورده جای دیگریست حتی پوپولیسم و ساده انگاری مسائل هم نیست یا اینکه بلد نیستیم فکر کنیم- بالای نود درصد فکرهای روزانه ما اندیشیدن محسوب نمی شود بلکه غالبا داریم به ترس های مخفی دلمان فکر می کنیم -

خودمانیم مشکل امروز ما سیاسیت زدگی هم نیست به یک نتیجه رسیده ام: قضاوت

ما درباره هرچیز وهرکس قضاوت می کنیم جهان پیرامون ما دوبخش دارد خوب یابد...ومتاسفانه سنگ محک ما منافع شخصی است اگر کسی در مسیر منافع روحی و روانی ما حرکت کند آدم خوب و پیغمبر زاده ایست و اگر همرنگ نباشد پیغمبرزاده هم که باشد یک شبه شمر می شود و توحدیث مفصل بخوان از این مجمل...

داریم با قضاوتهای ریز و درشتمان زندگی می کنیم.و از همه بدتر همین قضاوتها رفته رفته باعث شده است فکر کنیم بهترین آدم روی زمین هستیم و این در زندگی و حتی سیاستمان رخنه کرده است.همین باعث شده که خود شیفتگی معنوی پیدا کنیم.روانشاسان معتقدند که آدم تا میانسالی تصویری از خود در ذهن می سازند و تا آخر عمر با همان تصویر زندگی می کنند و گاها فاصله عمیقی بین آنچه هستند با آنچه در ذهن ساخته اندوجود دارد

از قدیم گفته اند هرکس را در قبر خودش می خوابانند اما انگار دیگران جای مارا توی قبر تنگ می کنند یا بهشت دربست باید مال من باشد و نخ را آنقدر می کشیم تا کلافی پیدا شود.معصوم که نیستیم  یا باورمان شده که هستیم...گاندی جای نوشته است: 

وظیفه ما نیست که خطای دیگران را جستجو کنیم وبه قضاوت درباره دیگران بنشینیم.ما باید تمام نیروی خویش را برای قضاوت در کار خودمان صرف کنیم و تا وقتی که حتی یک خطا در خود می بینیم حق نداریم که در کار مردم دیگر دخالت کنیم .

این روزها دارم تمرین می کنم کسی را قضاوت نکنم شاید در این تصویر سازی کمکم کرد که هردو یکی باشیم من و تصویر ذهنی ام.اما چه کنم که فرهنگمان پرشده است از قضاوت...قضاوت...

و تیر خلاص این حدیث منسوب به امام جعفر صادق .ع. است که می فرمایند: کسی که مومنی را بر گناهی سرزنش کند ،نمیرد تا آنکه خود مرتکب آن گناه شود

برای پیر شدن فرصت هست


همین گوشه کنارهای می ایستی و خودت را می شماری  نا آشناست. نه شبیه مادربزگ است که بشود از روی چروک صورتش خاطرات را بمالی بر نان و صبحانه ات کامل شود و نه شبیه درخت پیر سرکوچه که سرفه هایش از این همه آدم به گوش کس نمی رسد

تا همین دیروز خودم را یادم بود ده دوازه تا موی سفید کنار گوش اما امروز این همه سفیدی هم رنگ پس زمینه برفی است که بر کوه نشسته است.اینجا نه سلام می دهم نه حتی چای جلویش می گذارم فقط می گویم سرد است بنشین کمی گرمت شود و بعد برو

میان سالی که می رسی نمی دانی جوان هستی یا پیر شده ای قسط ها و روزهای آخر ماه نبض زندگی ات می شوند.خودت می دانی که هیچ نکرده ای چند گام از نقشه دور شده ام از خدا که فرسنگ ها اما او هرشب پتو را می کشد روی شانه هایم می داند سرما که بخورم تا مرز کفر می روم 

به همه چیز آلرژی پیدا کرده ام به این روزهای سرد که عاشق چای دم غروبش بودم یا حتی این کتاب ناشناخته های درام حیوانی که گیجم کرده است نکند جوجه اردک زشت بوده ام و هرگز سپیدی در کار نیست پس این موهای سفید تغییر منست به تکامل یا رنج هایست که بردل کشیدم

روزهای رنج بود میانه اش که ترس تنها ماندن این قلب را به روغن سوزی انداخته بود و اگر نبود حضور ترمه وش مهربانی سترگ دل که این روها در زیر خروارها خاک فراموشی ام را تمرین می کردم

تردید دارم که فراموش شوم در گوشه ای دنج حافظ را مرور کنم و یادم باشد قبله کدام سمت است یا سر برعصیانی بردارم که آموخته ام 

من نه سرباز مولایم حسین هستم ونه عاشق که سرباز بودن حریت می خواهد ومن که می دانم کوفی هستم وعاشق بودن اشک های سقا را می طلبد در سوراخ شدن مشک

من اما هنوز زنده ام هنوز توی ا پری کجایی گوش می دهم هنوز یاد رفتگان در خاک آشوبم می کند هنوز قدر شناس دستی هستم که سنگ نزد و سپر شد هنوز دستهایش دارد اشکهایم را پاک می کند و آه از این همه سترگ بودن و چقدر این بزرگی برایم دست نیافتنی اس

روزهای تلخی بود و  پیامک های صبحگاهی یکی از جنس حافظ و دیگری آیات خاص آن روهایم..

مقصر خودم بودم همیشه دنبال نشانه حضور خدا در زندگی ام بودم و به نشانه ها عادت کردم و دلم رضایت نمی داد بعد باد آمد خاشاک در چشمم رفت و  بعد دستش آمد آة شبیه ترین حس جهان به مادر بود آرامم کرد این روها فهمیدم دنبال نشانه رفتن اشتباه است چشم اگر بگشایم ...می ترسم از این همه نور...

این همه نگفته هارا به که باید بگویم

این همه کار تلنبار شدن برای جبران دلم

این همه ...

بگذریم

برگشته ام به خانه اما کمی پیرتر وکمی عاشق تر به مهر خدا

سلام