متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

بهار دخترک ایستاده روی پل است که ما دست می بریم تا تصوریش را بر آب به چنگ بیاورم. آب می گذرد . بید مشک ها می دانند کدام سرشاخه زودتر بیدار شده است. بیدار شدن گاهی منگی یک ریواس است که پوست می ترکاند که ملسی کوه تکرار شود.

نه خانه بتکانیم نه دل...چون قرار است سال دیگر همین جا باشیم...بهار کمی پیر تر ، آب رودخانه اما تصویر دختر را برده است ...

کمپرا چیکو


تنهایی حالتی مزمن از با خود بودن است که در جمعی نا همگون اتفاق می افتد مثل درخت سیبی که نمی داند ریشه هایش را در جنگل کاج ها کدام سمت ببرد که شکوفه دادنش را بفهمند و تنهایی شکل  دیگری از زیستن است که نمی دانی زیستن هست یا نیست فقط سنگینی دقایق را بر پیکره ی در و دیوار می تراشی و بی آن که بدانی برای شکستن این حالت باید توان دویدن داشته باشی آن قدر که بشود از مزمن بودن با خود زیستن هم بگذری و باید اسب بوده باشی

من اسب هستم. این جمله را هزار بار است که دارم به اسب خپل از پا افتاده ی روبه رویی می گویم که پشت میله ایستاده است و دارد ستاره های روی شانه هایش را موازی هم نگه می دارد.تنهایی مزمنی بین این سوی میله ها و آن سوی میله جریان دارد.

پنج روز است که مرا توی این آغل انداخته اند که سه طرفش را دیوار سنگچین گرفته است با پنجره ی کوچکی که فقط تکه های ممتد آسمان را لابه لای ابرها نشان می دهد و در ضلع چهارم همان تنهایی رنده شده از لای میله های آهنی در گردش است و من که می خواستم از این تنهایی که توی جنگل کاج داشت دست و پایم را سست می کرد به یالی در باد دویدم اما این اسب های ستاره بر دوش با طناب های کنفی توی این آغل گیر انداخته اند....ادامه دارد



پی نوشت: 

1. کمپرا چیکو: زمانی کودکانی را می دزدیدند تا با آموزش و تلقینات آن ها تبدیل به حیوانات دیگری کنند و برای مقاصد خاص استفاده کنند


2. این روزها پر از حس نوشتنم و داستان دوم پاییز امسال هم متولد شد. در فضایی غریب برای خودم

نخ کش حس ها

پاییز است و باد می داند چه طور توی  درخت ها بدود که تنهایی ات را کوچه بشنود.ما هر کدام مان تصویری خاصی از پاییز در وجودمان جا خوش کرده است.این که این تصویر از کجا و چه طور سر از دل ما در می آورد بستگی به آدم های اطراف ما دارد.آدم ها می آیند نقش شان را بازی می کنند.نقش شان همان حسی است که از فصول در ذهن و دل مان جای می گیرد

برای کسی پاییز می شود سر توی لاک تنهایی و خش خش برگ ها و برای دیگری می شود چای لب سوز پشت پنجره و یکی هم پرده اتاق را چنان محکم می کشد که هیچ برگی نتواند نت های گم شده در وجودش را بنوازد

ما معمولا خالی هستیم اما در کنار دیگری قرار گرفتن مان رنگ و لعاب می بخشد به روزهای بعدمان

روزهای بعدمان آدم های می آیند و رنگ فردا را رقم می زند. ما در روزهای بعد مان روزهای بعدی یکی دیگر را رنگ می کنیم.و آنقدر رنگ می کنیم که شبیه به هم را زیاد می شود پیدا کرد. این روزها تلگرام و اینستا گرم نقش مهمی در رنگ کردن فصول ما دارد و این کپی برداری دارد مسری می شود و این بیماری نمی داند که قاصدک و گندم چه می کند با روزهای بعد کسی...

جایی حس مان نخ کش شده است و  نخ دارد کلاف می شود و درد جایی است که این نخ می افتد دور دل تنگی و بزرگ می شود 

خدا ما را از دریا آفرید


هروقت گریه می کنیم  

  دریایی  از درونمان کم می شود 

خدا

هیچ کجا نگفت

من اما هرشب   

 صدای گوش ماهی  ها را می شنوم  که در درونم  جیغ می کشند.

ما اقیانوس های پراکنده ای هستیم

که نهنگ ها قورتمان داده اند 


خانه تکانی به رسم انار




این روزها افتاده ام به جان کارتن های توی انباری و یادگاری ها و...را سبک و سنگین می کنم که کدام شان وزن خود را از دست داده اند و کدام نه

یادگاری ها وزن دارند همانی که وقتی دستت می گیری چند کامیون حس ترکیبی از قطاب یزد و چای لاهیجان را در چشم برهم زدنی توی دلت خالی می کنند 

بعضی یادگاری ها اما سبک می شوند مثل اسفنجی که نم خود را رفته رفته از دست بدهد سبک می شود و باید به تخیل چند سطل رنگ برداری ترکیب کنی که آیا بشود رنگ همان روز را دربیاوری و در نمی آید و اسفنج های خشک جایشان توی کارتن شکلات های خوش طعم یادگاری ها نیست

آدم ها را وزن احساسی شان می سازد  که ته ذهنت می ماند و به تپلی و دلدوز بودن شان شکر می پاشند بر دلت..

پاییز اما کجای این کارتن ایستاده است? این روزها هیچ کجای شهر نمی شود وزن پاییز را از توی کارتن بیرون کشید و انداخت روی طناب رخت و نمش کشیده شود که بشود پوشید و زد به دل تصنیف ها و خش خش برگ ها

پاییز را عطر گردوی افتاده لابه لای برگ های خشک باغ تعریف می کند یا آن به که از دست فروش جلوی مدرسه می خریدیم و ملسی اش هنوز به کتاب فارسی گیر کرده است 

پاییز و آدم ها هم وزن اند  ومعیارشان طنابی است که می کشی از این سر شهر تا آخرین درخت زالزالک کنار رودخانه و دست می بری تا سنجد آن سوی رودخانه دست هایت را گس کند به اشک نوستالژی

آدم هایی که هم وزن پاییزت نیستن را باید برداری و بگذاری توی کارتنی پاره و بگذاری دم در تا نمکی بیاید و ببرد و شاید روزی بازیافت شده اش جایی دستش را بگذارد توی دستت و بعد بازهم دم درخانه...

این آدم ها باید مدام عوض شان کرد وگرنه پاییزت بوی دست چندم می دهد و بکری عطر گردو را ندارد

آدم های بکر ،قطاب کنار چای لاهیجانند که می مانی بنوشی یا عطرش را سر بکشی..

پاییز آمده است و تکیه داده به درخت کنار رودخانه و منتظر است طناب رخت دوستی های بکر و شیرین را بدهیم دستش و از بالا که نگاه می کنی طناب های رنگی آن قدر در هم تنیده می شوند که شهر از آن بالا سرخ و زرد و نارنجی و برگ ریز می شود

دوست را باید گذاشت کنار چای و این سه ماه دست توی جیب پالتویش کرد و گرم ماند تا انار ها جرأت شکافتن به سرشان بزند