متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

عصرانه قاب


img_20141011_182751.jpg


ساعت ده دقیقه به پنج است ...باد می وزد این طولانی ترین غزل معاصراست که در وزن درخت سروده شده است. من گوش تیز کرده ام به شنیدن و شاعر دارد خودش را می سابد به باد تا انبوهی از واژه های عاشقانه بتراوند به طعم عسل و گلاب و بریزد بر اندام کشیده معشوق و مینیاتور قرن هفت زنده بماند در عصر شبکه های پیچ در پیچ گفتگو....

شاعر هیچوقت به دنبال قاب نبوده است اما ما که پریم از قابها...همه چیز چهارچوب دارد جز بهار که نه مستطیل است ونه دایره بی خط ترین نقاشی هستی ...چهار چوب...چهار ، چوب که بهم دوخته می شود برای ماندگاری یک چیز...اما اگر آن چیز عاشقانه باشد چه؟ مثل لبخندی در پس نگاه یار که تن خسته اش را می اندازد روی مبل و تو با فنجانی از نگاه ،چایی اش را شیرین می کنی... کدام قاب می تواند این را ماندگار کند؟ عادت کرده ایم چهار تا چوب را بکوبیم دور هرچیز که از یادمان نرود و زندانی اش می سازیم برای دل فراموشکار خودمان

شاعر هم مثل باد در گذراست و نمی شود نه کلاهش را در قاب جا داد و نه کتابش...حتی در انبوه ممیزی ها



img_20141013_144352.jpg


2.


همه کلید شده اند ...بی این که بدانند باید قفلی باشد برای گشودن، به واسطه داشتن دندان نمی شود به جان قفل ها افتاد که این دندان برای دردیدن گوشت تن آدمی آموزش دیده اند نه ساچمه قفل...

عصرانه یک شاعر پراست از کلیدهایی که قفلی نیست تا بازشان کند و خودکاری بدون کاغذ ...

برای نوشتن کلیدی باید تا نگفته ها بیرون بریزد و ...کدام عصرانه تاب این همه درد را دارد برخی خیال می کنند دردانه اند اما برای تفنن به دنیا آمده اند باید پوسته شان بتکرد و جماعتی ببینند که تهی اند از مغز مثل تخمه کدوی پوک....


پی نوشت مهر:

مهر ماه باشد و مهر خواهری از جنس فیروزه های خراسان و امر کنند به نوشتن از این دوعکس که مابین خستگی های روزانه گرفتم و نمی دانستم خفتم می کند به نوشتن...

نظرات 9 + ارسال نظر
سهبا سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 14:09

سلااام. خودتان امر کردید به بودن ! پس عواقبش را هم بپذیرید ! این از سلام اول، باز خواهم آمد اگر نفسی باشد مرا به نفس کشیدن هوای مهر....
ممنون برادر بهارانه ها.

سلام در همین باهم بودنها بود که آموختیم مهربان باشیم آموختیم که زخم با لبخند درمان می شود آموختیم خدا مهربان است و بسیار آموختنی ها دیگر...
پس خواهشا باشید تا آموختنی های ناب دیگر

سمیرا جمعه 25 مهر 1393 ساعت 16:33

کاش میشد خوشیهای زندگی را هم همینجور قاب گرفت که حداقل یادشان خوشحالمان کند

ثبت خوشی ها اگه منجر نشه به مرجع و هرلحظه مجبور باشیم بهش رجوع کنیم تا مسکن دردها باشه خوبه وگرنه به مرور زمان دست و پاگیر میشه خودم قبلا این جوری بودم اما حالا سعی می کنم مثل صیفی جات مصرف روزانه داشته باشم یعنی برای هر روز یه خوشی کشف کنم فکر می کنم خوبیش اینه که حال رو از دست نمی دم
البته اینم یه تجربه اس شاید جواب بده شایدم ...

طهورا شنبه 26 مهر 1393 ساعت 15:13

چه خوب است خواهر والّا این دل پرگوهر که در هیچ قابی نمی گنجد خود را در کنج خلوتش هزار لا پنهان می کند ...
و ...چه نوای غریبِ دلنشینی دوباره می آید.

تا نفس می آید باید بود...

سلام برادرزاده مهربان

چه خوب است...

سلام عمه خوب روزگار

سهبا یکشنبه 27 مهر 1393 ساعت 20:04

باز آمدم با شیرینی یک کابوس تلخ....
سلام برادر. باز بی اجازه و تنها به پشتوانه مهرتان وامدار نگاه زیبایتان شدم !

سلام آبی آرام
مشتاق می خوانمتان

زهرا چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 23:07

سلام عمو امپراطور
از دست خبرنامه بلاگ اسکای
بهم خبر نداد که اینجا به روز شده
ولی چه عکسهای محشری
هنوزم تازه هستن
مطلب هم ک دیگه گفتن نداره
امشب اومدم نامه بنویسم به رسم همیشگی که نامه تبدیل شد ب کامنت

سلام
چه دیر آمده ام ...
بی خبری درد بدی نیست
خودتان خوب می دانید....نه؟

ژیکان پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 11:46

سکوت یک شاگرد حیران را در نظر بگیرید که اینجا عاشقی را یاد گرفته است
ابوالفضل کربلاییم کن...
سلام مهربان استاد عصرانه های قاب گرفتۀ پاییز

همه شاگرد یک مکتبیم...ومن رفوزه مرامتان

ری حان جمعه 30 آبان 1393 ساعت 23:21

چند روزی می شود می سوزم اما هیچکس
دردهایم را نمی فهمد در اینجا هیچکس

از سرِ شب عهد کردم با تمام زخمها
جز به بابایم نگویم حرف خود با هیچکس

مثل بابا، مثل عمه، مثل سقا، مثل... نه!
من هم از جایی زمین خوردم که حتی هیچکس

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقها
هرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچکس

باید از غصه بمیرم، دستهایی مهربان
روزگاری دور من بودند و حالا هیچکس

قول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبح
مطمئن باشید دیگر می روم تا هیچکس...

ناله هایم، گریه هایم، زخم پایم، گوشها...
صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچکس

من قسم خوردم به این گیسو و این لبهای سرخ
مثل تو بابا نمی آید به دنیا هیچکس
شعر از: علیرضا لک



من با این آهنگ وبتون حالم . . .

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقها....

سمیرا شنبه 6 دی 1393 ساعت 08:26

خیلی وقته دلم هوای نوشته های دلی شما را کرده...نوشتن را ترک نکنید که هوا کم می آید دراین قحطسال

دل...؟

زهرا پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 09:15

بی خبری درد بدیست

خیلی وقت ها بهترین مسکن بی خبری از دنیاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد