متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

حوری دقایق ملس من


http://ahange-del.persianblog.ir/



اینجا برای از تو نوشتن هوا  کم است

عالم برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه آن که مرا حرف تازه نیست

 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


مهربان بلوط وبرکه

 

سلام

 

 

عاشق شدن چیز ساده ایست . ساده تراز قدم زدن در باران حتی نوشیدن یک استکان چای در عصرسرد دی ماه اما ریشه زدن دشوار است دشوار تراز پای برهنه در برف دویدن ...

یادت هست همه چیز از آن عصر برفی شروع شد از دستکشی که به امانت بردی و از حجب نپوشیدی و هردو یخ زدیم.شب شد ومن سر بر دیوار شیدایی می کوفتم و هیچ مسکنی لفظ آرامش را ترجمه نمی کرد جز:  

«...ولا یُلَقّیها الا الصبرون...»...جز صابران ملاقاتش نمیکنند...(قصص-80) ومن طاقت آوردم تا فردای آن روز و این یعنی صبر و صبر کبریتی بود در چشمان خندان تو در شکلات های که پیش از ترانه معروف خورده نشد

اما کبریت ها روشن شد و انبار حرف های نگفته ام سوخت و باد خاکسترش را بر تقویم روزهای بعد پاشید تا «بله » ی تو امضایی شد برای همه روزهای آفتابی

قرار مان نبود یکی شویم ...شدیم نشان به نشان :

 «اِمش بدائک ما مشی بک...»...با دردت بساز تا او با توبسازد...علی (ع) وخودت نوشتی:

 آرمانخواهی  انسان ،  مستلزم صبر بر رنجهاست ...و صبر کردم بر چشمهایت بر آبشار گیسوان شراب گونه ات و پیاله به دست ره خمار خانه را گم کردم. واین روزها که نگاه می کنم خودم را در تو می بینم در تو...این « تو» ضمیر جاری دقایق است ومن دلم را منقلب می کنم سمت خوبی سمت ژرف مهر  مهربانی ات و در این حلول ماهی دلم از تنگش بیرون می پرد چرخی میزند و روز از نو و غزل دلت از نو

کاش آنقدر قدرت داشتم تا می توانستم زمان را در دیشب نگه دارم در داغی چندقطره اشک...در حس لذیذ یک مهر آه که این دقایق از آن من نیست وگرنه خمره هارا پر می کردم از انگور تنت

ببخش اگر این روزها موهایم سپید می شود با تو بودن نه پیری دارد ونه زوال ...من اگر بمیرم زنده ام در دقایقی که نام تورا زمزمه کرده ام که مانایی من روح بلند توست.روحی که: «ان الله شاء ان یراک قتیلا...» وخدا خواست من کشته تو باشم ببین بانو هنوز...وهمیشه....عشق می تراود از چشمه این جمله...خدا مرا کشته می خواست کشته عشق پس تیر را درچله چشمانت نهاد ومن بی صلیب تا جلجتای عشق خودم را کشیدم ....

 

بانو ...کمی اگر تلخ باشی بد نیست من از این همه شیرینی می ترسم از یک دیابت مزمن...می شود اندکی عصبانی شوی...حتی برای چند دقیقه...می شود قهر کنی - نه بیشتراز یک دقیقه- تا من برای لحظه ای در تنهایی بمیرم... این همه خوبی تو پاداش کدام نیکی من است ؟ من نه برای بهشت ستایشش می کنم نه از ترس جهنم می خواهم در دنیای بعدی بازهم تورا داشته باشم چقدر سخت است خودم را بالا بکشم تا پاکی و نیکی تو ومن هنوز کوچه اول را وجب می کنم :من عشّق فعّف  ثم مات ، مات شهیدا ...

من سالهاست نمی دانم تنهایی چه طعمی دارد.من سالهاست عادت کرده ام هر روز قطاب بخورم عسل گلاب بنوشم و هر عصر در پیا روی کوچک شهرم مست از شراب آلبالوی دلت را بروم.


ببخش اگر بلد نیستم مثل آدم بزرگها برایت بنویسم من هنوز همان جوان خام شهرستانی ام که در 22 سالگی اش درجا میزند وتنها موهایش یکی یکی سپید می شود

« لک الحمد . حمد الشاکرین لک علی مصابهم.....»

 و گاهی فکر می کنم که یک دلیل ، برای خیلی چیزها بس است ... خیلی چیزها ... چیزهای خوب خدا چیزهایی از جنس بهشت 

 

حوری دقایق مهربانی تولدت مبارک

 

 

سکانسی از یک فیلم بلند

پرونده:13x18 نگاتیو ایلفورد 002.jpg



سکانس اول 

"مفتش شش انگشتی" با لباس  دامادی اش، غرق در خون از مشروب فروشی بیرون می آید. "رضا خوشنویس" مظطرب خودش را به او می رساندو.... بر بالینش می نشیند و می پرسد: اسلحه ات کجاست؟ مفتش می گوید: زیر کِتفم. رضا می پرسد: چرا استفاده نکردی؟ مفتش که دیگر جانی برایش باقی نماند به سختی می گوید: "خسته شده بودم. خسته." 


سکانس دوم

سید رسول(گوزن ها) بعد اینکه پلیس تعقیب شون توی خونه به قدرت میگه :نـــمـــردیـــمُ گــلولــه هــم خـــوردیـــم ... 
هــمــیــشــه دوس داشــتــم یــه جــور خــوب کــلکـم کــنــده بــشــه ... 
بــا گــولــه مـــردن از تــــو کـــوچه زیـــر پــل مــردن کــه بــهــتـره

سکانس سوم

صبح بیدار که می شوم خودم را میزنم به کسالت...کار بیخ پیدا می کند..همه دلواپس می آیند و می روند...مجبور می شوم به دکتر راستش را بگویم .دکتر در گوشی می گوید : حالا واسه چی؟ 

میگم خسته شده بودم...خسته

...می خندد ومی گوید این همه آمپول و سرم

می گویم : نمردیم و آمپول الکی هم زدیم


سکانس بی ربط

من هنوز خسته ام...تیتراژ می آید


سکانس سانسور شده

قرار بود در بازی دعا شرکت کنم اما خسته شده بودم...من زیاد سر خدا را درد می آورم و زیاد درگوشی برایش حرف میزنم

پیامکی آمد: دعای لر: خدایا خوت مینی چمه...الهی آمین

الهی آمین

آمین

ترمه گیسویت را باد برد...

با خوش برد


 طعم اردی بهشت را


سایه بالای سر مرا هم


فقط کفشهایش ماندو


قسط عقب افتاده عینکم


پدر که میرفت


مادر 


نخ برگهای پاییری دستش بودو


یادش رفت 


قبر را باخاک پر می کنند نه با شعر 


ومن یخ زدم در زمستانی


که هنوز نیامده است




پی نویس:

فرقی نمی کند چند ساله هستی لالایی مادر که باشد خواب در هوای سرد قبرستان می چسبد

دروتی قصه نیست

تصویر، IMAGE، شاخه، گل، قلم، دوات


ماراتن است همه میدویم یکی خرگوش معروف قصه است و یکی لاک پشت پیروز اما این میان آواز گنجشک و سایه درخت دویدن را آسان می کند

ماراتن است همه می دویم مثل قصه جادوگر شهر اُز ....شیر ، آدم آهنی ، مترسک با دخترک قصه« دروتی» دنبال شجاعت، قلب، عقل وخانه هستند

ماراتن است همه می دویم بعد صدای عصایی تق تق کنان از کنارت می گذرد بعد میدانی خط پایان را اشتباه آمده ای

ماراتن است همه می دویم...


من نه خرگوش قصه بودم نه لاک پشت

من نه شیر بودم ونه مترسک

من اما شیر مترسک آدمک آهنی وخرگوش ولاک پشت در روحم می دویدند بی جهت...

من خودم بودم اما می دویدم...نه اینکه بگویی هوا سر است باید دوید تا گرم شد نه...حتی به خط پایان همه فکر نمی کنم...من می دویدم تا مهربانی دروتی را در کام جادوگر این دقایق بریزم

دروتی نه قصه بود نه تخیل او به من  شجاعت نوشتن را  آموخت حتی قلب پارچه ای دوخت روی تن مندرسم که بیاموزم باید دوست بدارم او عقل به من بخشید که بدانم باید درد کشید نه درد چشید...

دروتی قصه نبود همین حوالیست...کافیست لبخند بزنید اولین بانویی که پاسخ گفت بدانید خود اوست سمیرا بانوی مهربان


هویت یعنی احساس غرور و پشت گرمی ...بخشی از هویت معنوی شهرم قلم و سخاوت سمیرا بانوست که بزرگ است و از اهالی امروز

او دروتی روزهای لالایی من بود و دانستم باید بلند شوم و بدوم حتی با این همه لاک سنگین درد و نامرادی ها...


دروتی ناب انسانیت...سمیرای قیاسی مهربان

تولدت بهانه ایست برای پاس داشت روح زنده انسانیت

روزت مبارک

فصل درنا



بچه که بودم ساعات بیکاریم در کتابخانه کانون پرورشی می گذشت...هنوز تک تک کتابهایش یادم هست از نگهبان چشمه تا داستان راستان و ساساکی...

داستان ساداکو ساساکی مور مور کرد به نوشتن...دختر بچه بازمانده بمباران هیروشیما بر اساس یک افسانه قدیمی مشرق زمین شروع به ساخت هزار درنای کاغذی می گیرد و براین باوراست که با هزار درنا می تواند به آرزویش برسد

و در نهایت پس از ساخت هزار درنا ساساکو می میرد

درنا نماد هزار سال عمراست و برای مردم مشرق زمین بسیار مورد احترام است چیزی شبیه یاکریم خودمان اما اینجا...

درناهای سرزمین شمالی« روسیه» هنگام کوچ سه دسته می شوند  و دسته میانی سراز تالابهای ایران در می آوردند....

جمعیت درناهای ایران به طور عجیبی کم شدند تا رسید به ده سال پیش که تنهایک جفت به تالاب فریدون کنار آمدند و مردم شهر تازه یادشان افتاد هوایشان را داشته باشند این هوا داشتن از اسم شروع شد و یکی را آرزو و دیگری را امید نامیدند...

ظرف دوسال بعد آرزو مرد و امید تنها شد و از آن تاریخ امیدهم از تالاب رخت بربست...

هشت سال گذشت وهمه باورشان شد امید مرده است تا اینکه همین چند روز پیش خبری مخابره شد که امید برگشته است...بله تنها درنای ایران برگشت به تالاب...تنها درنای ایران بعد هشت سال برگشت هرچند پیر و فرتوت اما همین روزهاست که شکار شود و تاکسیدرمی

این روزها مشغول نوشتن فصل درنای امید هستم .واز آنجایی که ساخت هزار درنا بسیار سخت است از دوستان همیار می طلبم که ذر ساخت هزار اوریگامی درنا دست تنهایم نگذارند

اوریگامی به معنای « تا+کاغذ» است که با روش تا زدن و بدون استفاده از قیچی درنا می سازند...به امید برآورده شدن آرزوهایتان

این هم فیلم آموزشی ساخت اوریگامی درنا


http://www.aparat.com/v/0vj7T