متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم
متروک ترین امپراطوری بهار

متروک ترین امپراطوری بهار

زندگی مرگ تدریجی رویاهاست می نویسم تا باشم

زبان بازی سکوت نیست





شما را نمی دانم اما من این روزها معتقدم به سکوت...هرچند گروهی محکومت می کند که سکوت حکم تصدیق اراجیف را دارد - داشته باشد- مهم خود من هستم که در هزار توی معادلات پیچیده زبان گم شده ام.

برای گفتگو  زبان مشترک کافی نیست وگرنه اینهمه زبان مشترک در اطراف مان می لولد اما جز دست و پا زدن هیچ نیست.بعد خودمان را مدرن فرض می کنیم. براین باورم که برای گفتگو باید از وجه اشتراک معنایی زبان برخودار باشیم. آ نچه این روزها برایم لذت بخش شده است پیدا کردن معنی واقعی کلمات پیرامون مان شاید عبث باشد اما می فهمم بعضی کلمات را بیهوده خرج نکنم

داشتم محضرتان عرض می کردم سکوتم دلیل دارد و آن این که معنی واژگان اطرافم را نمی فهمم. این سکوت از وقتی شروع شد که داستان «میز میز است» اثر پیتربیکسل نویسنده سوییسی را خواندم.

 داستان زندگی پیرمردی را روایت می‌کندکه برای فرار از یک نواختی تصمیم گرفت  که اسم اشیا و لوازمی را که در منزلش دارد راعوض کند. مثلا 


اسم تخت را گذاشت عکس


عکس را میز


صندلی را ساعت


آینه را صندلی


میز را فرش

ساعت را آلبوم


کمد را روزنامه


فرش را کمد


روزنامه را تخت


و آلبوم را آینه نامید


 مرد این سرگرمی را خنده‌دار یافت و تمام روز آن را تمرین کرد و اسم‌های جدید را به خاطر سپرد. حالا دیگر نام همه چیز عوض شده بود. 

پیرمرد صبح  فردا مدت زیادی در عکس ماند، ساعت نه آلبوم زنگ زد، مرد بلند شد و برای اینکه پاهاش یخ نکنند ایستاد روی کمد، بعد لباسهاش را از تو روزنامه بیرون آورد و کرد تنش. در صندلی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، نشست روی ساعت پشت فرش مشغولِ ورق زدن آینه شد تا اینکه میز مادرش را دید.
مرد حسابی کیف می‌کرد.  دیگر همه چیز تغییر نام داده بود: او حالا نه مرد بلکه پا بود، پا هم صبح، و صبح شده بود مرد.

 بعد از مدتی متوجه شد که زبان گذشته خود را فراموش کرده و مردم حرف او را نمی‌فهمند.


این داستان گرچه به نظر تمسخر ایست بر عبور از خط قرمز زبان  اما ، با اندوه بسیاری به پایان می‌رسد. چرا که پیرمرد تا آخر عمر سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. دیگر به کسی سلام نکرد زیرا کسی معنی جملات او را نمی‌فهمید. او درنیافته بود که هر تغییری نمی‌تواند درست باشد و چه بسا آن تغییرات نسنجیده و نادرست زبان ارتباطی انسان‌ها را با یکدیگر قطع می‌کند و به جایی می‌رساند که دیگر برای بیان یک حرف ساده هم باید مترجم آورد و به ابزار و وسایلی متوسل شد که منظور را به مخاطب تفهیم کند.


القصه


.....



مهربانی نوشت:

کلاس ماهان یک دست شد


رجعت مرد با بیست زخم کاری....



«چه خون ها که نمی ریختند پیش از این در روزگار باستان، پیش از اینکه رسم انسانیت مردمان را خوی انسانی بخشد، چه جنایت ها که نکرده اند، چه جنایت ها که گوش را تاب شنیدنشان نیست، روزگاری بود که چون سر از تن کسی می بریدند، مرد می مرد وبس، اما امروز باز برمی خیزند با بیست زخم کاری بر سرتا ما را از جا بپرانند، این شگفت تر از آن جنایت.» 


مکبث « پرده سوم /مجلس چهارم » اثر ویلیام شکسپیر 


رجعت مرد با بیست زخم کاری....


این روزها مکبث در رگهایم می لولد...دارم لذت می برم از خوندن این کتاب



این قصه برای نخوابیدن است



بچه که بودیم قبل از این که قصه تموم بشه خوابمون می برد اما حالاکه سنمون دو رقمی شده همه قصه ها برامون پایان داره نمیدونم دنیا دوپینگ کرده یا قصه ها...آخه هر چقدر میدوم دنیا فرسنگ ها جلوتراز من ...وقصه دوست دارند زودتر تمام شوند

قصه خرگوش و لاک پشت رو که یادتونه

این بار خرگوش تصمیم گرفت لاک پشت رو دست کم نگیره حسابی تمرین کرد روز مسابقه استارت زده شد خرگوش بدون توجه به حواشی تند دوید حتی عاشق هویج های کنار پیست دو نشد و محکم میدوید و وقتی به خط پایان رسید دید لاک پشت جام قهرمانی رو بالا برده است.

این قصه همیشه تکرار میشود حتی با دوپینگ لاک پشت...


از پایان بعضی قصه ها می ترسم...قصه های که حس غرور وکبر تم اصلی است...این قصه ها برای نخوابیدن است


جمعه شب نوشت:

بعضی قصه ها شنیدن دارد و عجیب به دل می نشیند.مث قصه مهربانی معلم مریوانی که برای هم دردی با شاگرد بیمارش موهایش را تراشید

واتفاقا باعث جلب توجه شد و رییس جمهور دستور تقدیراز ایشان و رسیدگی کامل از ماهان رحیمی را صادر کردند

آیه مهربانی



وقتی هیچ چیز آرامت نمی کند خنده دار ترین چیز  داد و بیداد است و حتی  اشک....


الان که نه نیم ساعت پیش می خواستم جیغ بکشم اما  این آپارتمانهای نقلی مجال عطسه را هم نمی دهد چه برسد به جیغ

گفتم خداااااایا .....خودش دست به کار شد و از اون جایی که من به درگاهش راهی ندارم برام  پیامبر فرستاد...


 پیامبر  باران و قلم برمن وارد شد و یک آیه خواند:


«  خـــــــــــــــــــدا دروغ نیست »


من آب شدم آرام و روان.....


خدایا چه می کنی با دل بنده ات خودت میدانی آیه های روشن و چشم تار من....


تسلیم

نامه ای وارونه به باران...به گندم


خدانگه دار آبجی نرگس

به امید دیدار

حالا که نامه ام را به پایان می برم به دست تکان دادنی فکر می کنم که در صحن انقلاب حرم آقای خوبی ها.ع. به دیدارمان آمد همان دست هایی که پراز یاد خدا هستند و چند دانه گندم که برای گنجشک ها -ی که من استخدام شان کرده ام که احوال مهربانی را برایم بیاورند- دانه می پاشد.من تمام شده بودم این را همین خدا نگه دار پایان نامه می گوید اما  وارونه خودم را نگاه می کنم که من زشت پیش از این چهار سال چه بودم و حالا...

داشتم به این فکر می کردم که چتر مهم تراست یا باران؟ لابد می گویید باران...صد البته اما نه برای من...وقتی این باران همان باران معروف کدکنی نیست چتر برایم مهم تر می شود وشما چتر هستید چتری که عاشق باران های خوب است و در راه برایم از مهر می گوید و خودش خیس می شود بی این که من دلم بلرزد که نا نوشته هایم را آب خواهد برد.

داشتم به این فکر می کردم که شما شبیه کدام قصه کودکی های من هستید؟ بی درنگ یک نام مثل برق و باد گذشت...شازده  کوچولو... هم او که می گفت:اهلی کردن چیز فراموش شده ای است، یعنی علاقه ایجاد کردن...

علاقه ایجاد کردن همانی بود که تردید مرا شکست یادتان که هست:

شاید سلام ...شاید خداحافظ....شاید

وتهدیدی که سراسر چتر بود و یاد باران و من کاغذی ماندم و زمین گیر شدم و ریشه زدم و درخت شدم

آبجی نرگس 

حالا میانه نامه هستم زیاده سرتان را درد نمی آورم بعضی ها انگشت شمار می شوند در مهربانی و وقتی مثل من وارونه نگاه شان می کنی بیش از یک نفرهستند .آدم ها عادت کرده اند همه چیز را از بالا به پایین نگاه کنند این است که مدام دوست دارند بقیه آدم ها وحتی اشیا کوچک تراز خودشان باشد .اما کافی است یک بار همه چیز را وارونه نگاه کنند...چه قدر چیز های کشف نشده ای روی زمین هست .درخت سیب...گل رز شصت برگ وحتی قاصدک...آه قاصدک بیش از یک بال دارد ...شما هم بیشتراز یک نفرهستید.همین چند سال را مشت می گیرم برای نمونه ای از خروار ...غصه چند نفر را به دوش کشیدی و هیچ کس از غصه هایت خبر دار نشد؟ به این جا رسیدم که اندازه آدم ها به متر نیست یا وزن یا سن ، اندازه آدم ها به حجم همین غصه های دیگران است که به دوش می کشند.

دارم به اول نامه نزدیک می شوم

همان جایی که هیچ تردیدی برای سلام کردن ندارم و قاطعانه سر ارادت فرود خواهم آورد.اول نامه همیشه حال طرف مقابل را می پرسند من که هر روز از گنجشک ها می پرسم اخبار دلت را...پس من نامه ام را چطور شروع کنم؟ نظرتان برایم مهم است:


شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است

اما نه کیست این حوالی نداند آبجی من گلیست که مرا اهلی کرده است...چه کنم چطور نامه را شروع کنم که زیبنده مهربانی تان باشد؟ بگذار با بهانه نوشتن این نامه شروع کنم:


شازده کوچولو پرسید : "آیین" چیست؟ 
روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت های دیگر فرق پیدا کند.

آبجی خوبم این آیین برای من شتاب زده مهر وماه همان تولد شماست

پس ساده می نویسم اما شما مثل همیشه با تفسیری از بابونه و ریحان و صدای بیشه بخوانیدش:

تولدتون مبارک


سلام آبجی نرگس